رمان یاکان پارت 80 - رمان دونی

 

 

 

لبش رو تر کرد.

صورتش رو جلو آورد و به آرومی لب هاش رو به

پیشونیم چسبوند.

بعد از چند لحظه به آرومی پچ زد: نوبت دوست داشته

شدنه یاکانه من دیگه…

قلب و احساسم از کنترل خارج شد!

تحمل شنیدن حرف هایی که هرروز حسرتش رو

خوردم و لحظه به لحظه برای خودم تصورشون کردم

بیشتر از توانم بود.

چونه ش رو بین انگشت شست و اشارهام گرفتم، با

دست دیگهم کمرش رو به سمت خودم کشیدم و لب

هام رو به لب های نرمش رسوندم.

بوسیدمش تا بیشتر از این قلبم رو از تپش نندازه و منو

مطیع خودش نکنه.

چند لحظه بهت زده مکث کرد… به خودش که اومد

دستهاش رو لای موهام فرو برد و با چنگ انداختن

بین موهام لب هاش رو از هم فاصله داد تا بوسه مون

عمیق تر بشه.

 

 

 

نمی دونم چه قدر بوسیدمش و این دنیا رو پشت سر

جا گذاشتم تا به نفس نفس افتاد و مجبور شدم کمی

عقب بکشم.

مشت آرومی به سینه م کوبید.

_مریضم امیر علی انقدر بهم نزدیک نشو!

نفس تندی کشیدم و بوسه ی آروم دیگهای ازش گرفتم.

_اتفاقا چون مریضی کاری که باید رو انجام نمی دم

دونه انارم… این انار سرخ و شیرین سهم منه ولی

باید برای به دست آوردنش صبر کنم!

خندید و خجالت زده سرش رو توی سینه م قایم کرد.

 

بیشتر از این اذیتش نکردم و اجازه دادم استراحت

کنه.

این روزها همه چیز زیادی خوب پیش میرفت و من

نگران غمی بودم که همیشه پشت شادی کمین کرده.

 

 

 

به چشمهای بسته و صورت آرومش نگاه کردم و آهی

کشیدم. هرکاری می کردم تا آرامش رو به زندگیش

برگردونم!

* *

فرامز با نگاهی به اطراف دوتا کوله پشتی بزرگ رو

به دست نوید داد و سرش رو بالا انداخت.

_وسایل گریم هم واسه تون گذاشتم… موفق باشید بچه

ها.

به شونه ش کوبیدم و در خونه رو باز کردم.

_پول رو واریز می کنم به حسابت می تونی بری.

نوید یکی از کوله ها رو به دست من داد و خودش

جلوتر وارد خونه شد.

فرامرز ابرویی بالا انداخت.

_این چشه؟ چرا هروقت منو می بینه رم میکنه؟

نفس عمیقی کشیدم.

_سر داستان نامزدی شبنم یه کمی کفریه… مدارک

جعلی که ازت خواسته بودم رو آماده کردی؟ باید به

جای سند و اطلاعات شرکت جایگزین کنیم توی

گاوصندوق هیچکدومشون نباید شک کنن.

 

 

 

سری واسه م تکون داد.

_خیالت راحت با اصلش مو نمیزنه.

فعلا مواظب خودتون باشید.

سوار ماشینش که شد کوله رو برداشتم و وارد

آپارتمان شدم.

تازه از دادگاه برگشته بودم و دم در با فرامرزی که

سفارش ها رو آورده بود رو به رو شدم.

اگه من نمیومدم یه هفته هم دم در منتظر می موند نوید

در رو واسهش باز نمی کرد.

نمی دونم چه مشکلی با این بنده خدا داشت!

پشت در ایستادم چند ضربه بهش کوبیدم ندا در رو باز

کرد و کنار رفت تا وارد بشم.

_این چرا وحشی شده؟

ساک رو روی زمین گذاشتم و به شوکایی که روی

مبل نشسته بود نگاه کردم.

_دم در با فرامرز رو به رو شده… شوکا این جا

چیکار می کنی مگه مریض نیستی؟

 

 

 

کمی از شربتی که روی میز بود خورد و جواب داد:

بهترم علی حوصلهم سررفته بود گفتم بیام یه سر پیش

ندا واسه شب نامزدی لباس پیدا کنیم.

ابروهام بالا پرید.

_حالا چیزی هم انتخاب کردی؟

هومی کشید.

_روی دوتاشون تردید دارم حالا برگشتیم بالا بهت

نشون میدم.

به محض تموم شدن حرفش نوید از اتاق خواب بیرون

زد.

_اون ساک رو بده من.

با تعجب به اخم هاش نگاه کردم.

_چته چرا ابروهات همو بغل کردن؟ تو چه مشکلی با

فرامرز داری. ها؟

ساک رو از دستم کشید و نچی کرد.

_سیسش تو ک ِت من نمیره!

ندا پوزخندی زد.

_دروغ میگه بهش حسودی می کنه.

 

 

 

نوید خنده ی عصبی تحویلش داد.

_من؟ به چیه اون حسودی کنم عقل از سرت پریده؟

با کنجکاوی نگاهشون کردم و اشاره ای به ندا زدم.

_چطور مگه؟

نوید خواست حرفی بزنه که ندا سریع جواب داد:

چون فکر می کنه به فرامرز بیشتر از اون اعتماد

داری.

 

 

 

 

 

 

بهت زده نگاهش کردم که ساک رو محکم روی زمین

پرت کرد و به سمت اتاق خوابش به راه افتاد.

_زر مفت میزنه، تاثیر داروهاشه داره هذیون میگه.

شوکا با خنده به نوید نگاه کرد.

_نمردیم و حسودی کردن نوید رو هم دیدیم.

نوید بدون این که حرفی بزنه در رو محکم به هم

کوبید.

نگاهم به سمت ندا برگشت.

_راست میگی یا مسخره بازیه؟

 

آروم خندید.

_خودت چی فکر می کنی؟ این همه سال نفهمیدی چه

قدر حسوده؟

شوکا با خنده از جا بلند شد.

_بریم بالا کارت دارم امیر علی آروم که شد بیا از

دلش در بیار… قهر کرده بچه.

خودم هم خندهم گرفت سری به تاسف تکون دادم و با

هم از خونه بیرون زدیم.

وارد خونهی خودمون که شدیم منتظر نگاهش کردم.

_اتفاقی افتاده؟

لبش رو تر کرد و خودش رو بهم نزدیک کرد.

متوجه شدم چیزی می خواد.

_می گم می شه یه کاری واسهم انجام بدی؟

لبخندی روی لبم نشست.

_جون بخواه زرطلا.

نگاهش رو ازم دزدید و آروم گفت: راجع به راشده.

ابروهام بالا پرید.

_راشد؟ چیشده مگه؟

شروع به بازی کردن با دکمه ی پیرهنم کرد.

 

 

 

_می خوام ببینم شخصی به نام سعید رو کتک زده؟ و

این که چرا این دفعه ی آخری با نگهبانایی که توی

باغ مزاحممون شدن درگیر شده؟

با تردید و تعجب نگاهش کردم.

_چطور مگه؟ این سعیدی که میگی کی هست؟

بالاخره نگاهش رو به چشمام دوخت.

_بذار مطمئن بشم بعد بهت میگم فعلا ته و توی این

قضیه رو واسهم در بیار.

خواست عقب بکشه که بازوهاش رو توی دستم اسیر

کردم و با شک نگاهش کردم.

_باید بدونم راجع به کی حرف میزنی تا برم پی

داستان… فقط بهم بگو منظورت کدوم سعیده؟

با کلافگی صداش رو پایین آورد.

_همونی که به ندا نزدیک شد بعد جلوی همه آبروش

رو برد.

شنیدم یکی از افراد تو بلایی سرش آورده که تا چند

وقت توی کما بوده از اون جایی که کار تو و نوید

نیست می خوام بدونم راشد باهاشون درگیر شده یا نه!

 

 

 

بهت زده نگاهش کردم.

_تو این حرفا رو از کجا شنیدی؟ چرا من ازش خبری

ندارم؟

لبش رو گاز گرفت.

_از همون نگهبانایی که آخر باغ کتکشون زدم!

دستی به صورتم کشیدم و کلافه سر تکون دادم.

_باشه… باشه تحقیق می کنم شوکا فقط به من بگو

تهش می خوای به چه نتیجه ای برسی؟ چیزی هست

که من باید بدونم؟

 

دوباره نگاهش رو دزدید.

_راجع به ما نیست علی هروقت جوابش رو واسهم

آوردی جریان رو واسهت می گم.

با ذهنی درگیر بهش خیره شدم.

چرا راشد باید با آدمای سازمان در می افتاد و انقدر

دشمن برای خودش می تراشید؟

 

 

 

روی مبل نشستم و با کلافگی ته مونده ی شیشه ی

مشروب رو توی لیوانم خالی کردم.

هرچی بیشتر به مراسم نزدیک می شدیم فشار

بیشتری روی شونه هام حس می کردم.

برای اولین بار از وقتی پا به این سازمان گذاشتم

ترسیده بودم و این ترس برای کسانی بود که برام

ارزشمند بودن.

مشغول مزه کردن بودم که گوشی توی جیبم لرزید.

گوشی رو توی دستم گرفتم و نگاهی به پیام روی

صفحه انداختم.

(زمانت داره تموم میشه یاکان یا زودتر به قولی که

بهم دادی عمل کن یا حسابم رو جور دیگه ای باهات

تصفیه می کنم.)

با دیدن شماره ی ناشناس بالای صفحه لب هام رو

محکم به هم فشردم و عصبی گوشی رو روی میز

پرت کردم که صدای بلندی ایجاد کرد.

شوکا سرش رو از توی اتاق بیرون آورد و نگاه

متعجبی بهم انداخت.

_چیشد امیر علی؟ صدای چی بود؟

 

 

 

نفس تندی کشیدم. خم شدم و صفحهی گوشی رو

خاموش کردم تا نگاهش به پیام مرید نیفته.

_چیزی نیست گوشی از دستم روی میز ول شد.

به سمتم اومد و نگران نگاهم کرد.

_امیر علی متوجهی این چند روز همهش دستت به

شیشهی مشروبه و لیوان به لیوان میدی بالا؟

چه خبرته می خوای خودت رو نابود کنی؟

ته مونده ی لیوان رو سر کشیدم و گذاشتمش روی

میز.

_بیا آخریش بود تموم شد.

با اخم کنارم روی مبل نشست.

_تموم نشده توی بار کلی شیشهی دیگه هست می

خوای همه ش رو بریزم دور خیال هردومون راحت

بشه؟

سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمام رو بستم.

_گیر نده دیگه زرطلا.

نچی کرد و دستش رو روی بازوم گذاشت.

 

 

 

_امر و نهی کردنهای تو اسمش نگرانیه واسه من

اسمش گیر دادنه؟ اصلا بده منم می خوام بخورم.

پوفی کردم و کلافه چشمهام رو باز کردم.

_داری اذیت می کنی دونه انار…. دو دقیقه بذار سرم

آروم بگیره.

سرش رو جلو آورد و با دقت نگاهم کرد.

توی چشمهاش نگرانی موج می زد.

_اتفاقی افتاده امیر علی؟ حس می کنم حالت خوب

نیست.

 

بی هوا دستم رو دور کمر ظریفش حلقه کردم و

مجبورش کردم روی پام بشینه.

_تو که دردم رو انقدر راحت از چشمهام می خونی

راه درمونش هم بلدی؟

چشمهاش رو واسهم ریز کرد.

 

 

 

_نه من فقط بلدم دردت رو بیشتر کنم به درد این لوس

بازیا نمی خورم.

حرف زدن باهاش همه ی سیاهیها رو از دنیام پاک

می کرد.

کاش تا همیشه واسهم حرف میزد.

خم شدم و یههویی نوک بینیش رو بوسیدم که شوکه

شد.

_تورو باید قاب کنم بذارم یه گوشه فقط نگاهت کنم تا

حالم خوب بشه زرطلا.

دستش رو روی ریش هام کشید و آروم لب زد: داری

بحث رو عوض می کنی علی؟

لبخندی زدم و به لب های سرخش خیره شدم.

_نه… می خوام سرخی لبات رو ببوسم دونه انار،

محکم و عمیق هر چه قدر هم تقلا کنی فایده ای نداره

ولی یه رحمی می کنم و بهت فرصت فرار می دم. تا

پنج می شمارم وقت داری فرار کنی!

توی چشم های بهت زده و پر هیجانش نگاه کردم.

_یک…

 

به محض بلند شدنش سریع دستش رو کشیدم و دوباره

توی بغلم فرود اومد.

_پنج!

جیغی کشید و چند بار به شونه م کوبید.

_یک؟ پنج؟ خیلی مریضی امیر علی.

تک خنده ای کردم و سرم رو جلو بردم.

_شرمنده من سواد ریاضیم در همین حده.

لب هام رو به لب هاش فشردم و محکم بوسیدمش.

وسط بوسه هامون خنده های ریزش باعث می شد

حساب کار از دستم در بره.

چند بار سعی کرد از زیر دستم فرار کنه ولی کمرش

رو سفت چسبیدم و اجازه ندادم!

بعد از چند لحظه بالاخره آروم گرفت، دستش رو توی

موهام فرو برد و محکم بین چنگ هاش اسیرشون

کرد…

بدنم منقبض شد و پشت پلک هام داغ شد.

کسی که انقدر عمیق و با اشتیاق منو می بوسید

شوکای من بود؟

 

 

 

بدنم از یادآوری این حقیقت گر گرفت و قلبم بی تاب

شد.

دست هام ناخودآگاه روی بدن ظریفش چرخ می

خورد و حرارت بینمون رو بیشتر می کرد.

نفس سنگینی گرفتم و سرم رو عقب کشیدم.

_حالت خوبه انار؟

نفس نفس زنون با چشم هایی متعجب نگاهم کرد.

_خوبم… چرا؟

بی هوا دستم رو دور کمر و پاهاش انداختم و توی

همون حالت از جا بلندش کردم.

_فقط می خوام به قولی که بهت دادم عمل کنم!

 

چند لحظه با تعجب نگاهم کرد و یههو موهام رو از

پشت کشید و سعی کرد از بغلم بیرون بیاد.

_خیلی بی حیایی امیر علی منو بذار زمین اصلا مگه

تو ناراحت نبودی؟

 

 

 

گونه های سرخ از شرمش رو محکم بوسیدم و کنار

گوشش لب زدم: امشب از خواب خوش گریزانم که

خیال تو خوشتر است!

در اتاق خواب رو که باز کردم آروم گرفته بود.

محکم به خودم فشردمش و بین گردن و شونه ش رو

عمیق بو کشیدم.

_دم گرفتن از این تن جون میده به من می دونستی؟

تن ظریفش رو روی تخت گذاشتم و روش خیمه زدم.

_از امروز جونم می شی؟ اجازه میدی این ازدواج

کامل بشه و به وصال برسیم دونه انارم؟

حس کردم اشک توی چشمهاش حلقه زد خم شدم و با

حرارت پشت پلک هاش رو بوسیدم.

نفس عمیقی کشید که بوسه های داغم رو تا کنار

گوشش ادامه دادم و پوست نرمش رو با لب هام به

بازی گرفتم.

_مال من میشی قشنگ ترین حسرت زندگیم…

زیباترین غمم؟

 

 

 

گلوش از بغض لرزید… برای یکی شدن باهاش

بیتابتر شدم.

بوسه خیسی روی سیبک گلوش نشوندم.

_ من دیگه نمی خوام حسرتت باشم یاکان…

چشم بستم و اجازه دادم همه ی وجودم از صدا

کردنش به لرزه در بیاد.

_میخوام تنها پناهت باشم… نمیخوام غمت باشم! می

خوام وقتی غمگینی بالهام رو دورت بپیچم و دلیل

لبخندت باشم… میخوام وقتی از همه جا رونده شدی

به من پناه بیاری یاکان تو وطن منی و من همه چیز

توئم همه ی کس و کارت، من… میخوام روح

زخمیت رو ببوسم همون طور که بوسه های تو روی

تنم حراج شده!

چشم بستم تا نم چشمهام رو نبینه.

سرم رو توی گردنش فرو بردم تا رنگ رخساری که

سر درون رو نمایان می کنه رو نبینه…

قلبم از حرارت ذوب شد.

 

 

 

یاکانی که بالاخره این حرفا رو از زبون معشوق بی

وفاش شنید زیادی به جنون نزدیک بود.

_حرومم باشه یه لحظه گذشتن و دل کندن از این انار

سرخ… دونه دونهی این سرخی رو مزه می کنم و

برای همیشه توی دلم می کارمت زرطلام.

چشمهاش از برق اشک درخشید.

لبخند کمرنگی که روی لبش نشست واسهم اجازه شد

برای پیش قدم شدن.

بی افسار به سمتش کمین کردم و لبهاش رو محکم و

عمیق اسیر لبهام کردم.

بوسیدم و بوسیدم انقدر که نفسم در نیاد و نفسش در

نیاد… انقدری که اصطکاک این داغی آتیش به به

جون هردومون بکشه.

سرم رو بین گردنش فرو بردم و با اشتیاق و حس داغ

و عجیبی پوست گردنش رو بین لبهای تشنهم اسیر

کردم.

 

 

 

نفس هاش تند و کشیده بود درست مثل من!

لباسهاش رو یکی یکی از تنش بیرون کشیدم و خیره

به نگاه خیس و پر حرارتش به آرومی با نوازش لب

هام با تن برهنهش عشق بازی کردم…

کالبدهامون به هم بوسه زدن و من سرخ ترین دونه ی

انار رو به ضربان وجودم پیوند زدم!

اگر بگویی چقدر دوستم داری می گویم به اندازه ی

انار!

از بیرون تنها من دیده می شوم در درونم هزاران تو

فرو می ریزد…

 

 

 

 

 

 

 

شوکا

نیم ساعتی از بیدار شدنم می گذشت. دستهایی که

دورم حلقه شده بود و محکم منو در آغوش گرفته بود

گواه بر اتفاق دیشب بودن.

گیج و منگ بودم. نمیدونستم چیشد که یههو به اینجا

رسیدیم. یه نگاه گرم و پر عشق یا کلماتی که بند بند به

وجودم گره خورد و قلبم رو راضی به این وصال

کرد؟

دلم نمیخواست تکون بخورم، نمیخواستم برگردم و

باهاش چشم تو چشم بشم این حس خجالت وحشتناک

می تونست کاری کنه بلند شم و ملافه به تن از خونه

فرار کنم.

با حس بوسهای که از پشت روی شونهی لختم نشست

تنم یخ زد.

 

_نیم ساعته داری الکی تو بغلم وول می خوری

زرطلا نمی خوای بلند بشی.

لبهام رو آروم گاز گرفتم. پس بیدار بود؟

_میخوام دراز بکشم.

بدنش رو به آرنجش تکیه داد و به سمتم خم شد. به

چشمهاش نگاه نکردم.

_ضعف داری؟ صبر کن میرم واسهت یه چیزی بیارم

بخوری.

خم شد و پیشونیم رو به آرومی بوسید.

_راستی… درد داری؟

خون به صورتم هجوم آورد.

_نه زیاد… برو دیگه امیر علی.

حس کردم خنده ش گرفت.

_خجالت شوکا خانم؟ این نه زیاد، یعنی درد داری

دیگه؟

صورتم رو توی بالشت فرو بردم.

_ندارم امیر علی.

دوباره روی سرم رو بوسید و نفس عمیقی توی موهام

کشید.

 

 

 

صداش پر از انرژي و خنده بود.

_بگردم اون چشمهارو که ازم دریغ می کنی،

استراحت کن تا بیام.

به محض بیرون رفتنش از اتاق نفس راحتی کشیدم و

چشمهام رو بستم.

کاش این خجالت وحشتناک همون دیشب به سراغم

میومد.

اصلا مگه از دوری کردن امیر علی از خودم

ناراحت نبودم؟ پس الان که دیگه مال هم شدیم این

خجالت لعنتی چی میگفت؟

صدای در خونه که بلند شد روی تخت نشستم و ملافه

تمیزی که امیر علی روی تخت گذاشته بود رو از

روی خودم کنار زدم.

نگاه گیجی به اطراف انداختم. کاش می شد زنگ بزنم

به ندا و ازش مشورت بگیرم. واقعا نمی دونستم باید

چه جوری رفتار کنم.

پوفی کشیدم و از جا بلند شدم.

به سمت حموم رفتم و در رو بستم.

 

 

 

فکر کنم اگه لباس می پوشیدم راحت تر می تونستم

باهاش ارتباط برقرار کنم.

نمی دونستم کجا و دنبال چی رفته ولی چرا حس می

کردم اون هم یه جورایی فرار کرده بود؟

یعنی خجالت کشیده بود؟

از فکری که به سرم زد خنده م گرفت، یاکان و

خجالت؟ اگر آدم قدیم بود حداقل یه چیزی!

 

نمی دونم چه قدر زیر دوش آب داغ غرق فکر بودم

که ضربه ای به در حموم خورد.

_شوکا؟

شیر آب رو بستم و در رو کمی باز کردم. سرم رو که

در بیرون بردم متوجه نگاه نگرانش شدم.

_حالت خوبه؟ چرا تنها رفتی حموم مگه ضعف

نداشتی دختر؟

چشمهام رو از نگاه خیرهش دزدیدم.

_نه حالم بهتره الان میام بیرون.

 

 

 

در رو بستم و دوباره بدنم رو به دست آب سپردم تا

کمی ریلکس بشم.

درد شدیدی نداشتم که اذیتم کنه، یادآوری اتفاقات

دیشب باعث شد دوباره گرما به گونههام هجوم بیاره.

بوسه ها و نوازش های ملایمش… عقب کشیدن و ناز

دادنش… حرفهای عاشقونهای که توی گوشم زمزمه

می کرد!

حتی اجازه نداد لحظه ای اذیت بشم و بخوام متوقفش

کنم.

آبی که بدنم رو نوازش می کرد یادآور بوسه های اون

بود!

من به رویای نوجوونی و وطن بزرگسالیم رسیده

بودم… بالاخره یه نفر بود که هیچوقت تنهام نمی

ذاشت.

حس کردم زمان زیادی خودم رو توی حموم حبس

کردم و دست و پاهام سر شده بود.

تن پوشی به تن کردم و از حموم بیرون زدم.

از صداهایی که از توی آشپزخونه میومد معلوم بود

حسابی مشغوله.

 

 

 

لباس آزادی به تن کردم و نگاهی به اطراف انداختم.

ملافه های روی تخت رو عوض کرده بود و معلوم

بود اتاق رو هم مرتب کرده.

ناخودآگاه لبخند کمرنگی روی لبام نشست و از اتاق

بیرون زدم.

به محض این که چشمش بهم افتاد با قدم هایی بلند و

نگران به سمتم اومد و بازوهام رو بین دست هاش

گرفت.

_خوبی دونه انار؟ کم کم داشتم نگران می شدم یه

ساعته چی کار میکردی اون تو؟

تنم رو بهش تکیه دادم و اجازه دادم دستش رو دورم

بپیچه و منو با خودش همراه کنه.

_خوبم امیر علی چرا انقدر می ترسی تو؟

خودت که دیدی دیشب حالم خوب بود.

صندلی رو عقب کشید و منتظر موند تا بشینم.

وقتی نشستم از جاش تکون نخورد. به جاش چند

لحظه ایستاد و بهم خیره موند.

با تعجب نگاهش کردم.

 

 

 

_چیزی شده امیر علی؟

بالاخره چشم ازم برداشت.

_می خوام باور کنم این رویا واقعیه!

کمی به سمتم خم شد، با پشت دستش روی گونه م

کشید و لبخند زد.

_می دونی تو تنها آرزوی برآورده شدهی منی شوکا؟

 

دستم رو روی دستش گذاشتم و آروم خندیدم.

_مگه جز من آرزوی دیگه ای هم داری؟

چشمهاش رو کمی ریز کرد و کنارم روی صندلی

نشست.

_زیادی احساس غرور نمی کنی؟

خیره نگاهش کردم.

_خودت عامل این احساس نیستی؟

نفس سنگینی کشید و سر تکون داد.

 

 

 

_همین طوره! شروع می کنی یا واسهت لقمه بگیرم؟

دست هام رو بالا بردم.

_جفت دستهام سالمه جناب یاکان سر من از این

لوس بازیها در نیار.

خم شد، روی سرم رو بوسید و ظرف غذا رو جلوم

گذاشت.

_جواب پس نده بخور جون بگیری زرطلا.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تا جایی که می تونم

بشقابم رو صاف کنم تا احساس ضعفم از بین بره.

به محض خوردن غدا ظرف ها رو جمع کرد و

نگاهی بهم انداخت.

_قرص بدم انار؟

خجالت زده سرم رو به دو طرف تکون دادم.

_نه اون قدری درد ندارم فقط…

قبل از تموم شدن حرفم تقه ای به در خونه خورد.

امیر علی سریع به سمت در به راه افتاد.

_نداست.

 

خواستم بپرسم از کجا می دونه نداست که با باز شدن

در و دیدن کاچی تو دستای ندا خشکم زد.

با شیطنت سرش رو از در داخل آورد و چشمکی بهم

زد.

_خسته نباشی عروس خانم!

بعد انگشت شستش رو نشونم داد و با رضایت سر

تکون داد.

_راضیم ازت.

با حرص و خجالت نگاهش کردم.

_بمیری ندا.

تک خنده ای کرد و دستش رو تکون داد.

_می گن تا یه هفته نباید مزاحم تازه عروس داماد شد

من دیگه میرم تا اسباب خجالتم رو فراهم نکردید.

امیر علی همون طور که در رو توی صورتش می

بست جواب داد: تو بی حیا تر از این حرفهایی برو

پی کارت بچه.

صدای خنده هاش از پشت در هم به گوش می رسید.

نمی دونستم چرا انقدر ذوق داره.

 

 

 

چشم غره ای به امیر علی رفتم و حرصی گفتم: چرا

بهش گفتی امیرعلی؟ تو هم دیگه شرم و حیا رو

قورت دادی؟ الان دیگه فقط خواجه ی شیرازی خبر

دار نمی شه.

با خنده کاچی رو روی میز گذاشت.

_من که چیزی نگفتم فقط بهش گفتم واسه ت کاچی

بپزه. همین!

 

نفسم رو با صدا بیرون دادم.

_احیانا یه شکم نزاییدم که… معلومه می فهمه واسه

چی درخواست کاچی کردی.

با رضایت سرش رو تکون داد.

_اونم به موقعش… بخور جون بگیری.

چپ چپی نگاهش کردم و از جا بلند شدم.

 

 

 

_تازه غذا خوردیم میلم نمی کشه بذار تو یخچال بعدا

میخورم.

همین که از جا بلند شدم محکم توی بغلش کشیده شدم.

_نگو که از این به بعد هر لحظه قراره بچسبی به من!

بناگوشم رو بوسید و نفس عمیقی کشید.

_هر چه قدر میخوای ظلم کن و به غرورت بها بده

فکر میکنی من از محبت کردن بهت دست میکشم؟

چشم بستم و لبخند کمرنگی زدم..

_تو که با این حرفهات غرور این ظالم رو ذوب

کردی علی دیگه از چی گله داری؟ بیشتر از این چه

طور بهت اعتراف کنم؟

دو طرف صورتم رو بین دستهاش گرفت و پیشونیم

رو بوسید.

هرجای صورتم رو که گیر میاورد مدام مورد هجوم

بوسههاش قرار می داد.

انگار این بدن آفریده شده بود برای بوسیده شدن.

 

 

 

_گله می کنم چون واسهم کافی نیست زرطلا… من

حتی به دستی که روی سرم میکشی محتاجم. می

فهمی؟

من بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی بهت

محتاجم. مثل تنی که برای زنده موندن به نفس

محتاجه… مثل شبی که برای نمردن به ماهش

محتاجه… مثل اشکی که برای خشک شدن به یه

آغوش محتاجه!

قلبم میلرزید و حرفی برای گفتن نداشتم.

سرم رو روی سینهش گذاشتم و لبم رو به گردنش

چسبوندم.

بی شک من موظف بودم تک تک حسرت هاش رو

جبران کنم.

_از الان تا وقتی نفس میکشیم منو کنار خودت

داری… نمی ذارم حسرت هیچی روی دلت بمونه تو

فقط از من بخواه باشه؟

خندید و چند بار محکم گونهم رو بوسید.

_حرف خودم رو به خودم تحویل میدی انار؟

 

 

 

با اخم نگاهش کردم.

_مگه چی میشه اگه یه مرد به زنش تکیه کنه؟ چیزی

از مردونگیتون کم میشه؟

چشمهاش ستاره بارون شدن.

_آخ بذار فقط به تو تکیه کنم بچه…

دستش رو دور شونه هام پیچید.

_ببینم این شونه های ظریف طاقت وزن منو داره؟

 

آروم به سینه ش کوبیدم.

_مسخره م نکن امیرعلی. راستی یادم رفت از ندا

بپرسم لباس ها رو آوردن یا نه. فرداشب نامزدیه اگه

به موقع نرسه چی؟

منو با خودش به سمت اتاق برد.

_فوقش فردا می رسه نگرانیت واسه چیه؟

 

 

 

نچی کردم.

_اگه خوب به تنم نشینه یا عیب و ایرادی داشته باشه

چی؟ باید یه کم زمان واسه رو به راه کردنش داشته

باشم دیگه.

با تعجب نگاهم کرد.

_شوکا چرا انقدر جشن رو جدی گرفتی؟ فشن شو که

نمی ریم می خوایم بریم یه عملیات انجام بدیم عروس

رو بدزیدم گند بزنیم به نامزدی بیایم. همین!

خندهم گرفت.

_دلیل نمی شه که… بالاخره من باید توی اون عملیات

خوش استایل باشم یا نه؟

حتی ندا هم قراره یه لباس کپ لباس شبنم بپوشه.

کمی مکث کردم.

_راستی این کار لازمه؟

سری تکون داد.

_آره لازمه. شبنم بی دست و پاست نمی شه توی فرار

بهش اطمینان کرد. از اون جایی که نگهبان ها هر پنج

 

 

 

دقیقه به اتاق سر میزنن پس فقط پنج دقیقه وقت داریم

تا ندا رو جایگزین شبنم کنیم.

همین که شبنم رو از عمارت خارج کنیم ندا نیم ساعت

زمان داره خودش رو از اونجا نجات بده وگرنه

مجبوره با سرکان بیگ بره خونه ی بخت.

روی تخت نشستم و ضربه ای بهش زدم.

_مسخره نکن امیر علی ولی اگه گیر بیفته چی؟

تنهایی قراره چه جوری فرار کنه؟

روی تخت دراز کشید و نچی کرد.

_نگران نباش ندا تیز و فرزه گیر نمیفته… در ضمن

صن

تنها نیست راشد بعد از گرفتن مدار ِک گاو دوق

میره پی ندا.

بی هوا لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

بوهایی که به مشامم می رسید زیادی دل انگیز به نظر

می رسیدن.

نمیخواستم توی کارشون دخالت کنم ولی یه حسی بهم

اجازه نمی داد از کنارش بگذرم.

 

شاید چون ندا برای من خیلی مهم بود.

_راستی راجع به چیزی که ازت خواستم تحقیق

کردی؟

 

ابرویی بالا انداخت و اشاره زد کنارش دراز بکشم.

_همین دیشب بهم گفتی زرطلا… از اون موقع هم که

مشغول سر و کله زدن با شمام وقت کردم اصلا؟

سرم رو روی بالشت گذاشتم و آروم گفتم: میشه الان

زنگ بزنی و از اون جاسوستون خبر بگیری؟

گوشیش رو از توی جیبش بیرون کشید و از روی

تخت بلند شد.

_جاسوس چیه شوکا خانم، نفوذی خیلی اسم زشتی

روش گذاشتی بشنوه ناراحت می شه.

خنده م گرفت.

 

 

 

_حالا کجا داری میری؟

به سمت در اتاق به راه افتاد.

_میرم باهاش حرف بزنم دیگه دختر… یه کمی

محرمانه ست هرچی کمتر بدونی به نفع خودته!

همین که از اتاق خارج شد چشمی چرخوندم، مثل

کارکتر فیلم های جنایی باهام حرف میزد!

نفس عمیقی کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم.

حالم خوب بود ولی دلشورهای که توی قلبم پیچیده بود

باعث کلافه گیم بود . میترسیدم چیزی اشتباه پیش بره

و به کسی آسیبی برسه. کاش امیر علی واسه م بیشتر

از ماموریت حرف میزد و خیالم رو راحت میکرد.

من حتی نمیدونستم بعد از مهمونی آخر سال قرار

بود چه بلایی به سرمون بیاد.

آهی کشیدم و روی تخت غلت زدم. سرم رو توی

بالشتش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم.

بوی عطرش باعث شد حالم کمی بهتر بشه.

 

 

 

وابستگی من به امیر علی انقدری زیاد شده بود و که

نمیدونستم اگه یه روزی مجبور باشم ازش جدا بشم

چه بلایی سر روح و روان آسیب دیدهم میاد.

نمی دونم چه قدر فکرم مشغول بود که با صورتی

درهم وارد اتاق شد.

سریع روی تخت نشستم.

_چیشد امیر علی؟ پرسیدی؟

نگاه سنگینی بهم انداخت.

_آروم تر زرطلا… یه چیزایی بهم گفت یعنی

نمیفهمم شوکا…

 

دست روی شونهش گذاشتم و با کنجکاوی نگاهش

کردم.

_چی رو نمیفهمی چیشده علی؟

 

 

 

دستی به صورتش کشید.

_نمیفهمم چرا راشد باید با این همه آدم توی سازمان

درگیر بشه و همه رو با خودش دشمن کنه!

دستش رو دور تنم پیچید و محکم بغلم کرد.

فکرش همچنان درگیر به نظر می رسید.

_همه ش کار راشد بوده شوکا… حتی کتک زدن

سعید. صابر از این که از جریان خبر نداریم تعجب

کرده بود انگار دهن همه رو بسته بوده که به گوش ما

نرسونن چی شده. وضعیت سعید هنوزم که هنوزه

نرمال نشده. اگه نمی رسیدن بالا سرشون بی شک

میکشتش.

لبم رو گاز گرفتم تا لبخند عمیقم همه چیز رو لو نده.

یعنی حدسم درست بود؟

_تازه فقط همینا نیست قضیه بغرنج تر از این

حرفاست، رسما نصف سازمان به خونش تشنهن این

پسر داره چیکار میکنه؟

 

 

 

سرم رو بالا گرفتم و آروم روی سیبک گلوش رو

بوسیدم.

نگاهش رو به چشمام دوخت.

سرم رو بالاتر بردم. روی چونهش رو بوسیدم و با

وسوسه گفتم: اگه بفهمم جریان چیه بهم چی جایزه

میدی؟

چشمهاش رو ریز کرد.

_وسط بحث جدی از این دلبریا نکن زرطلا حواسم

پرت میشه… ببینم تو یه چیزی میدونی و نمیگی

مگه نه؟

چشمهام رو بستم و هومی کشیدم.

_تا مطمئن نشم چیزی نمیگم باید کمی صبر کنی تا ته

و توی جریان رو در بیارم.

بی هوا خم شد و محکم روی لبم رو بوسید.

_الان من باید آمار آدمهای خودم رو از شما بگیرم

خانم؟

 

 

 

خندیدم و سرم رو عقب کشیدم.

_وقتشه بازنشست بشی یاکان خان… رئیس واقعی

اینجاست!

موهام رو به آرومی کشید و خندید.

_جلب نباش دختر… یه کم استراحت کن تا من یه

دوش بگیرم و بیام. باید وسایل رو جمع کنیم ببریم

عمارت تا بعد از نامزدی یک راست بریم اون جا.

 

کمی مکث کردم.

_آدمهای فرامرز مواظبمون هستن؟

روی سرم رو بوسید و از جا بلند شد.

_نگران نباش فکر همه جا رو کردم هیچوقت

نمیذارم آسیبی به عزیزانم وارد بشه!

 

 

 

مشکل این جا بود که من تنها نگران خودش بودم و

اون هیچ توجهی به خودش نمی کرد.

به سمت حموم که رفت نفس عمیقی کشیدم و چشمهام

رو بستم تا کمی استراحت کنم. نمیخواستم موقع رفتن

به خاطر بی حال بودنم بچه ها واسهم دست بگیرن.

* *

_عروس قشنگه؟ پاشو دیگه چه قدر میخوابی؟ دیشب

چند راند کشتی گرفتید؟

با شنیدن صدای ندا سریع چشمهام رو باز کردم.

با دیدن صورت خندونش چپ چپی نگاهش کردم.

_سر به سرم بذاری دهنت سرویسه ندا. به خدا ازت

آتو دارم بدم دارم.

با تعجب نگاهم کرد.

_چه آتویی؟

چشمهام برق زد و روی تخت نشستم.

_بماند… شوهرم کجاست؟

 

 

 

دستی توی موهایی که حالا به شونه هاش می رسید

کشید.

_دارن وسایل رو میذارن تو ماشین ببرن عمارت.

آهانی گفتم و از جا بلند شدم.

با کنجکاوی نگاهم کرد.

_درد نداری؟

با خجالت و حرص چشم غره ای بهش رفتم.

_از امیر علی خلاص شدم گیر تو افتادم؟

نه بابا جنگ که نبودم!

پقی زد زیر خنده.

_کمتر از جنگ هم نبود… محض اطلاعت اتاق من

دقیقا زیر اتاق خوا ِب شماست تورو خدا از این به بعد

رعایت کنید نصف شب سقف روی سرم خراب نشه!

با بهت و خجالت به صورت بی حیاش خیره شدم و

بی هوا بالشتم رو توی صورتش کوبیدم.

_خیلی بیشعوری ندا… خیلی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو

  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

عاااالی خیلی خیلی عااااالی 👍

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x