فهمیده بود چهقدر عصبانی و کلافهم و سعی داشت با
مظلوم نمایی از زیر این خشم شونه خالی کنه.
وسط اتاق ایستاد و دستهاش رو بالا برد.
_ببین امیر علی من…
انگشت اشارهم رو روی لبش گذاشتم.
_هیش، نمیخوام چیزی بشنوم.
زیر چشمی بهم نگاه کرد.
_ولی ما باید حرف بز…
انگشتهام رو روی پهلوش گذاشتم و آروم گفتم:
نمیخوام باهات دعوا کنم. خب؟ پس فعلا سکوت کن
تا کمی آروم بشم.
خیره به چشمهام نگاه کرد و چیزی نگفت.
چشمم که به وضعیتش میافتاد بیشتر دیوونه میشدم.
دندونهام رو به هم فشار دادم و دستم رو از کنار
پهلوش به زیپ لباسش رسوندم.
با تعجب نگاهم کرد که با یه حرکت سریع زیپ رو
پایین کشیدم و بندهای لباس رو از شونههاش جدا
کردم.
قبل از این که بتونه عکس العملی نشون بده لباس از
روی بدنش سر خورد و روی زمین افتاد.
بهت زده و با بدنی نیمهبرهنه رو به روم ایستاده بود و
سعی میکرد خودش رو بپوشونه.
من انقدری فشار روم بود که این لحظه چیزی برام
مهم نباشه.
_چیکار میکنی امیر علی؟
کت و کرواتم رو روی تخت انداختم و بازوش رو به
سمت حموم کشیدم.
_این کثافت رو از تنت پاک میکنم!
خجالت زده سعی کرد بازوش رو از بین دستهام
بیرون بکشه.
سریع در حموم رو قفل کردم و همون طور که در
حال در آوردن بقیهی لباسهام بودم دوش رو باز
کردم.
آب که روی تن برهنهش روون شد لرزی به تنش
نشست و با زاری نالید: بس کن امیرعلی!
فشار آب رو تنظیم کردم و با ملایمت دستم رو روی
تن خیسش کشیدم.
_همهی تنت پر از خاک و گل و خراشیدگیه باید
تمیزش کنم.
چشمهاش رو بست و پیشونیش رو به شونهم تکیه داد.
بدن سردش که روی تن خیسم کشیده شد نفس سنگینی
کشیدم.
موهای خیسش رو از روی صورتش کنار زدم.
روی دستم کمی شامپو ریختم و به آرومی با کف
دست شروع به نوازش بدنش کردم.
لرز آرومی به بدنش نشست و خودش رو بیشتر بهم
چسبوند.
_امیر علی…
سرم رو خم کردم و لبهام رو به رد کبودی روی
گردنش چسبوندم.
_جونم دونه انارم؟
لبهام روی گردنش به حرکت در اومد و سانت به
سانتش رو با بوسههام غرق نوازش کردم.
دستهام مشغول نوازش تن ظریف و پر پیچ و تابش
بودن و لب هام مشغول نوازش گردنش!
کم کم بدنم داشت گرم میشد و دلم برای چیز بیشتری
تقلا میکرد… ولی الان وقتش نبود!
_درد داری؟
دستهاش رو دور شونههام حلقه کرد و آروم گفت: نه
خوبم… حرف بزنیم؟
سرم رو عقب کشیدم و به صورت زیبا و خیسش
خیره شدم.
_نه… همین جوری خوبه!
با کف دستهاش صورتم رو نوازش کرد و ملایم لب
زد: از من عصبانی؟
صورتم رو جلوتر بردم و با اخم نگاهش کردم.
_نباشم؟ تو جون دونه انار منو به خطر انداختی…
مگه نگفته بودم تو دست خودت امانتی؟ این شد بار
دوم!
هردوتا دستش رو دور گردنم حلقه کرد و به آرومی
خودش رو روی نوک انگشتهاش بالا کشید.
_نمیتونی از دونه انارت عصبانی بمونی. مگه نه؟
جوابی ندادم و جدی از فاصلهی چند سانتی به
چشمهای دلرباش خیره شدم.
بی توجه به اخمهای درهمم بی هوا خم شد و با طنازی
لبهاش رو روی لبهای تشنه و بیتابم فشار داد.
نه توان مقاومت داشتم و نه دل عقب کشیدن. با
کلافهگی دستهام رو دور کمرش حلقه کردم و محکم
و عمیق شروع به بوسیدن لبهای شیرینش کردم.
تشنه و دلتنگ بودم و این بین ترس و نگرانی هم به
حسهای ضد و نقیض توی سرم اضافه شده بود.
سرم داغ شده بود و دستهام لحظهای روی تن گرم
شدهش آروم نمیگرفت.
دلم میخواست باهاش یکی بشم انقدر که کسی اون رو
لحظهای از من جدا نبینه!
بوسیدمش… بی تاب و برهنه!
انقدری که نفسش برید و دستهاش چنگ شد روی
شونههام.
سرش رو عقب کشید و چشمهای خیس و قرمزش رو
به صورتم دوخت.
قطرههای آب به آرومی از روی صورتش سر
میخوردن، از لبهاش می گذشتن و به گردن لک
دارش میرسیدن.
صورتم رو بین گردنش کشیدم و فرورفتگی بینش رو
بوسیدم.
پشتم رو نوازش کرد و آروم دم گوشم گفت: من خوبم
امیر علی… از پسش بر اومدیم. فقط یه قدم دیگه مونده
تا بهشون برسیم.
لبهام روی پوست گردنش بی حرکت موند و مکث
کردم.
تا وقتی جون دونه انار من در خطره همهشون برن به
جهنم!
میخواستم چیزی بگم و خودم رو خالی کنم ولی
سکوت کردم. توی این لحظه توان یه بحث جدید رو
نداشتم.
آهی کشیدم و با بوسیدن دوبارهی گردنش خودم رو
عقب کشیدم.
_میرم حولهت رو بیارم.
آروم صدام زد: امیر علی؟
جوابی ندادم. حوله رو از پشت در برداشتم و دور
تنش پیچیدم.
_تا لباسهات رو بپوشی اومدم.
بیرون در ایستاد و ماتم زده نگاهم کرد.
برای درک اتفاقات امروز نیاز به تنهایی داشتم…
همچنین نقشهی جدیدی که شوکا رو از این جنگ
دور نگه داره!
شوکا یه دختر مغرور و قدرتمند بود و نمیتونستم
مستقیم ازش درخواست کنم از معرکه دور بمونه پس
باید دست به کار دیگهای میزدم.
اتفاق امروز دیگه هیچوقت نباید تکرار میشد.
چند دقیقهای زیر دوش آب سرد ایستادم تا فکرم از
همه چیز خالی بشه.
از حموم که بیرون زدم با موهای خیس روی تخت
دراز کشیده بود و سرش توی گوشیش بود.
لباسهام رو پوشیدم و بی توجه به نگاه خیرهش از
اتاق بیرون زدم.
برعکس فکری که میکردم همهشون بیدار بودن.
اشاره ای به شبنم زدم.
_جعبه ی کمکهای اولیه توی راهروئه برو با یه
چیزی دستهای شوکا رو ببند یه وقت عفونت نکنه.
رو به ندا ادامه دادم: تو هم یه پماد واسه گردنش پیدا
کن!
ندا ابرویی بالا انداخت.
_نخود سیاه؟
سری واسهش تکون دادم.
_بگی نگی… زود باشید دخترا شوکا بهتون نیاز داره.
هردو از جا پریدن و به طرف اتاق خواب به راه
افتادن.
روی مبل رو به روی راشد نشستم و مستقیم نگاهش
کردم.
_مدارک؟
دست توی جیب کتش کرد و پاکت قهوهای رنگ رو
به سمتم گرفت.
_همون طور که گفتی فقط همین پاکت رو برداشتم و
پاکت مشابهش رو توی گاوصندوق گذاشتم. فقط باید
قبل از این که به سرش بزنه و مدارک توی پاکت رو
چک کنه مرید رو بفرستیم سراغش.
پاکت رو از دستش گرفتم و سریع درش رو باز کردم.
با دقت به مدارک توی پاکت خیره شدم و هر قرار
دادی که زیرش اسم و امضای خودم و تیمم نقش بسته
بود رو بیرون کشیدم.
راشد و نوید کنجکاو ولی بی حرف نگاهم میکردن.
چندبار مدارک رو چک کردم تا هیچ اسمی از ما
بینشون نباشه.
_چیکار میکنی یاک؟
به نوید که طاقتش طاق شده بود نگاه کردم.
_کاری که خیلی وقت پیش باید انجام میدادم.
فندک رو از جیبم بیرون کشیدم.
برگهها رو توی دستم گرفتم و آتیش رو زیرشون
گرفتم.
با شعله گرفتن آتیش لبخند کجی روی صورتم نشست.
_تبریک میگم آقایون از امروز به بعد برای همیشه
از بند استاد خلاص شدیم!
راشد سریع به سمتم خیز برداشت.
_ببینم این… این مدارک…
سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم.
_همهی قراردادهایی که با استاد امضا کردیم داره
توی این شعله خاکستر میشه… برای همیشه از زیر
یوغ اون بیشرف بیرون اومدیم راشد!
دستش رو روی شونهم گذاشت و با ذوقی که توی
چشمهاش بود محکم شونهم رو فشار داد.
_لعنتی… چرا زودتر نگفتی یاکان؟
خدای من یعنی همه چیز تموم شد؟
نوید از جا بلند شد و نگاهی به مدارک باقی موندهی
روی میز انداخت.
_تازه همه چیز شروع شده راشد… قراره با این
مدارک چیکار کنی یاک؟
چند لحظه مکث کردم.
امشب بعد از فشاری که از سر گذروندیم وقتش نبود
حقیقت رو بگم!
قبل از این که جوابی بهش بدم در اتاق خواب باز شد
و دخترها ازش بیرون اومدن.
اشارهای به نوید زدم تا سکوت کنه.
نگاهی به سرتاپای شوکا انداختم.
دستهاش باند پیچی شده بود ولی گردنش همچنان
مثل قبل باقی مونده بود.
_چرا واسهش پماد نزدید.
شوکا سریع جواب داد: گفتم خودت بیای بزنی.
میدونستم مثلا میخواد مجبورم کنه باهاش حرف
بزنم.
راشد چشم و ابرویی واسهمون اومد.
_اینجا مجرد زندگی میکنه.
شوکا چشمکی بهش زد.
_مجرد حیا کنه چشم و گوشش رو ببنده آقا راشد…
اینجا تازه عروس و داماد مقدمترن.
نوید سریع بل گرفت و دستش رو دور شبنم پیچید.
_درسته!
شوکا تنهای بهش زد و کمی به عقب هلش داد.
_شما نه جناب فایتر… هنوز که ازدواج نکردید.
نوید با صورتی جمع شده نگاهش کرد.
_یاکان این خانم باجی رو غلاف کن. من اعصاب
دور شدن از زنم رو ندارما.
توی بحثشون شرکت نکردم به جاش اشارهای به شوکا
و شبنم زدم.
_بشینید کارتون دارم.
جفتشون نگاه متعجبی به همدیگه انداختن و روی مبل
نشستن.
_من یه تصمیمی گرفتم!
شوکا نچی کرد.
_چه تصمیمی؟ بگو دیگه جون به سرمون کردی.
جدی نگاهشون کردم.
_شما دوتا باید یه مدت از اینجا دور بشید.
جفتشون بهت زده نگاهم کردن.
شبنم سریع گفت: آخه چرا؟ اگه اتفاقی واسهتون بیافته
چی؟ من میتونم کمک دستتون بشم.
شوکا هم دنباله ی حرفش رو گرفت.
_امیرعلی ببین داری غیر منطقی حرف میزنی من
بهت قول میدم دیگه هیچوقت کاری رو بدون
اطلاعت انجام ندم.
چند لحظه خیره نگاهشون کردم.
_این یه پیشنهاد نبود که بتونید ردش کنید یه دستور
بود!
شوکا با اخمهایی درهم نگاهم کرد.
_من جزو افرادت نیستم که بهم دستور بدی یاکان… تا
وقتی هم انتقام خون بابام رو نگیرم هیچجا نمیرم.
کمی به سمتش خم شدم. این چیزی نبود که بخوام
سرش کوتاه بیام.
_اگه جزو افرادم بودی با اولین اشتباهت از تیم اخراج
میشدی!
توی این پنج سال حرف روی حرف من نیومده و این
دومین باریه که تو سرخود کاری رو انجام میدی! این
کارها بچه بازی نیست شوکا تو میدونی من برای این
که ازت محافظ کنم هرکاری انجام میدم. از این که
دست و پات رو ببندم و ببرمت یه جای امن هم ابایی
ندارم پس مسالمت آمیز با هم کنار میایم!
شبنم سرش رو پایین انداخت.
_تقصیر من بود یاکان لازم نیست…
شوکا سریع پرید میون حرفش.
_تقصیر هیچکس نیست شبنم یاکان گاهی یادش میره
این کا ِر تیمیه که یه گروه رو سرپا نگه میداره.
انتظار داره حتی وقتی اوضاع از کنترل خارج شده و
اون نیست که دستوری بده باز هم همه طبق نظر
خودش پیش برن… اگه مشکل کمک کردن منه
هرجایی که بخوای میرم…
خیره به چشمهام ادامه داد: ولی امروز رو یادت باشه
یاکان!
با فکی منقبض و عصبی به قدمهاش که به سمت اتاق
میرفت چشم دوختم.
یه چیزی هم بدهکار شده بودم.
به محض بسته شدن در اتاق خواب نوید سریع گفت:
تو دیگه چه قدر کله خر و زبون نفهمی یاک… دختره
جونش رو گرفت کف دستش زد به دل دشمن که ماها
رو نجات بده اون وقت یه چیزی هم ازش طلب
داری؟
ندا با تاسف نگاهم کرد.
_این به کنار تازه دلش هم شکوندی!
چشم غرهای بهش رفتم.
_بحث کار و احساسات شخصی از هم جداست. من
فقط نگرانشم!
شبنم زیر چشمی نگاهم کرد.
_ما زن ها هیچوقت نمیتونیم این ها رو از هم جدا
کنیم!
ضربه ای به میز کوبیدم و از جا بلند شدم.
_بسه دیگه نشستید دور من ور ور کلافهم کردید! فعلا
کسی پاش رو از در بیرون نمیذاره تا وقتی فرامرز
بهم خبر بده این اطراف امنه!
همون طور که به سمت آشپزخونه میرفتم نوید گفت:
به هر حال تا اطلاع ثانوی همهمون طرف شوکاییم
یادت باشه یاکان خان.
صورتم رو جمع کردم.
_اداها رو نگاه… انگار من دشمن شوکام واسه من تیم
شدن پشت هم در میان. جمع کنید بابا.
صدای خندهشون که بلند شد عصبی در یخچال رو باز
کردم و یه قمقمه آب سرد ازش بیرون کشیدم.
همهشون کمر بسته بودن حرص منو در بیارن.
کمی از آب رو سر کشیدم و چند لحظه سرجام مکث
کردم.
من سر حرفم میموندم. اجازه نمیدادم شوکا تا
مهمونی آخر سال اینجا بمونه باید هرطور شده
میفرستادمش به یه جای امن.
آبی به صورتم زدم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
نزدیک های صبح بود و بچه ها یکی یکی داشتن
میرفتن تا استراحت کنن.
وارد اتاق خواب شدم و نگاهی به شوکا که خودش رو
با پتو پیچیده بود انداختم.
میدونستم بیداره.
آهی کشیدم و کنارش روی تخت دراز کشیدم.
هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد.
من برای نجات جون افرادم ازش ممنون بودم ولی به
همون اندازه هم ترسیده و عصبی بودم.
وقتی کبودی و زخمهای روی تنش رو دیدم انگار
ضربه ی محکمی به روح و کالبدم وارد شد چون
خودم رو باعث و بانی این شرایط میدونستم.
با یادآوری کبودی گردنش نیم خیز شدم و از بین
داروهای روی میز پمادی که شبنم واسهش گذاشته بود
رو برداشتم.
کمی به سمتش خم شدم و دستم رو به سمت پتو دراز
کردم.
_شوکا؟
جوابی نداد.
_بلند شو میخوام پمادت رو بزنم.
باز هم سکوت کرد.
نفس سنگینی کشیدم و با یه حرکت سریع و یههویی
پتو رو از روی سرش کشیدم که باعث شد حرصی
روی تخت بشینه.
_اه چیکار میکنی؟ ولم کن.
دیدن موهای به هم ریخته و صورت طلبکارش باعث
شد دلم بلرزه.
همین که دستم رو جلو بردم خودش رو عقب کشید.
_خودم میزنم… شما برو به فکر یه جا و مکان واسه
من باش دکم کنی برم دیگه دست و پا گیر نشم.
میدونستم ناراحته پس جوابی ندادم.
بی توجه به مقاومتش روی تنش خیمه زدم و بدنش رو
زیر تنم محبوس نگه داشتم.
با اخم نگاهم کرد ولی چیزی نگفت.
خم شدم و اول زیر گردنش رو بوسیدم. بدنش کمی
لرزید.
در پماد رو باز کردم و با انگشت اشاره شروع به
ماساژ و نوازش گردنش کردم.
امشب نه من قصد کوتاه اومدن داشتم و نه اون.
هیچوقت متوجه نمی شد چه وحشتی به جونم انداخته.
بعد از تموم شدن کارم از روش کنار رفتم و روی
تخت دراز کشیدم.
پشت به من پتو رو روی سرش کشید.
آرنجم رو روی چشمهام گذاشتم و پلکهام رو به هم
فشار دادم.
همه ی تنم کوفته بود و درد میکرد ولی خستگي
روحیم بیشتر بود.
* *
چند روزی از شب نامزدی گذشته بود و بچه ها از تو
خونه نشستن حسابی کلافه شده بودن ولی داغ سرکان
و استاد هنوز تازه بود و بهتر بود جوانب احتیاط رو
رعایت کنیم.
نگاهی به مدارک روی میز انداختم و همهشون رو
یکی یکی توی پوشه برگردوندم.
گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و با خط کنترل
نشدهای که توی گوشی بود به مرید پیام دادم:
(رمز گاوصندوق استاد پیش منه ازت میخوام در
ازای گرفتن مدارک امنیت افرادم رو تضمین کنی.)
پیام رو ارسال کردم و به صفحهی گوشی خیره موندم.
_به چی اون جوری زل زدی خبری شده؟
نگاهی به نوید که با راشد مشغول بازی کردن بود
انداختم.
_منتظر پیام مریدم.
نگاه همه به سمتم چرخید.
_امیدوارم شر این یکی هم از سرمون کم بشه.
شبنم نگاهی به نوید انداخت.
_بعدش چی میشه؟
نوید لبخندی زد.
_بعدش یه باند جدید و مستقل وارد سازمان میشه!
شوکا زیر چشمی نگاهی بهم انداخت.
هردو میدونستیم قرار نیست هیچوقت چنین اتفاقی
بیافته و به زودی قرار بود بچه ها با واقعیت رو به
رو بشن.
با دیدن شماره ی مرید روی صفحهی گوشی از جا
بلند شدم و به سمت بالکن به راه افتادم.
همین که گوشی رو جواب دادم صدای خنده ی بلندش
توی گوشم پیچید.
_هیچوقت منو ناامید نمیکنی یاکان الحق که برازندهی
اسمتی!
اخم کمرنگی روی پیشونیم نشست.
_نمیخوام استاد چیزی از این معامله بفهمه.
_مطمئن باش یاکان… من از خدامه افتخار زمین زدن
استاد رو به اسم خودم ثبت کنم.
نمی خواستم بیشتر از این بحث رو ادامه بدم.
_رمز رو واسهت میفرستم.
_چه جوری قراره با اون امنیت وارد عمارت استاد
بشم؟ بعد از کار احمقانهای که انجام دادید امنیت
عمارتش رو دو برابر کرده.
نفس سنگینی کشیدم و به رو به رو خیره شدم.
_میتونم برای چند ساعت اون رو با افرادش از
عمارت بیرون بکشم… وقتی بهت علامت دادم بهشون
حمله کن.
صداش دوباره سرخوش شد.
_خوبه خوبه… با هم بی حساب شدیم یاکان به امید
همکاریهای بیشتر.
فکم منقبض شد. بدون این که جوابی بهش بدم گوشی
رو قطع کردم و رمز رو واسهش فرستادم.
استاد و مرید هردو توی تلهای که برای من گذاشته
بودن گیر افتاده بودن و دیگه راه برگشتی نبود!
وارد خونه شدم و نگاهی به بچهها که با کنجکاوی
نگاهم میکردن انداختم.
_همه چیز طبق نقشه پیش میره ولی این وسط یه
مشکلی هست.
_چیشده یاک؟
_باید برای چند ساعت استاد و افرادش رو از عمارت
بیرون بکشیم تا مرید بتونه وارد عمارت بشه. بعد از
قضیهی نامزدی امنیت رو دوبرابر کرده.
روی مبل نشستم و لیوان مشروب رو پر کردم.
متوجه اخمهای درهم شوکا شدم.
هنوز هم کم و بیش باهام سرسنگین بود.
_من یه نقشهای دارم.
نگاهم به سمت نوید برگشت.
_خب؟
کمی به سمتم خم شد.
_می تونیم یکی از سولههای اسلحه که با استاد
شریکیم رو منفجر کنیم.
راشد اخمی کرد.
_این جوری که خودمون هم خیلی ضرر میکنیم.
نوید لبخندی زد.
_نکته همین جاست به فکرش هم نمیرسه کار ما
باشه. بعد از این که زنگ خطر به صدا در بیاد
مجبور میشه با افرادش به طور اضطراری از
عمارتش خارج بشه و وقتی مرید مدارک رو برداره
میتونیم انفجار سوله رو هم بندازیم گردن اون.
سری به حالت تایید تکون دادم.
_مرید از این خوشش میاد.
راشد با تاسف سر تکون داد.
_شراکت مرید و استاد از بزرگترین شراکت های
سازمان بود و منفعت زیادی برای همه داشت. به
محض این که استفادههاشون رو از هم بردن دارن
سعی میکنن از شر هم خلاص بشن این هردوشون
رو نابود میکنه.
ندا لبش رو تر کرد و لبخند زد.
_و این به نفع ماست!
شوکا تک سرفه ای کرد.
_میشه چند لحظه با هم حرف بزنیم امیرعلی؟
ابرویی بالا انداختم و پشت سرش به سمت اتاق به راه
افتادم.
همین که در اتاق بسته شد به سمتم برگشت.
_کی میخوای حقیقت رو بهشون بگی؟
تکیهم رو به در دادم.
_چه حقیقتی؟
کلافه نگاهم کرد.
_این که قراره بقیهی عمرشون رو توی زندون
بگذرونن!
جدی نگاهش کردم.
_و کی چنین حرفی زده؟
گیج شده نگاهم کرد.
_یعنی چی امیر علی خودت گفتی سرهنگ…
قدمی به سمتش برداشتم و انگشت اشارهم رو روی
لبهاش فشار دادم.
_هیشش نگران هیچی نباش دونه انار واسه همهشون
نقشه دارم اجازه نمیدم بلایی سرشون بیاد.
کنجکاو نگاهم کرد و سرش رو عقب کشید.
_چه نقشهای؟
چشمکی بهش زدم و به سمت تخت به راه افتادم.
_به زودی میفهمی!
سریع پشت سرم به راه افتاد.
_یعنی چی امیرعلی من این همه وقت دارم سر این
داستان غصه میخورم. زود باش بگو میخوای
چیکار کنی؟
روی تخت دراز کشیدم و چشم بستم.
_همین جوری مجانی؟
چند لحظه مکث کرد. صدای قدمهایی که بهم نزدیک
میشد باعث شد هشیار بشم.
خم شدنش روی صورتم رو حس کردم.
بوسه سریعی روی پیشونیم نشوند که باعث شد لبخند
بزنم.
توی این چند روز انقدر خودش رو ازم دریغ کرده
بود که چیز بیشتری ازش میخواستم.
_همین؟
ضربهای به بازوم زد.
_اذیت نکن هنوز ازت دلگیرما.
چشمهام رو باز کردم و به صورت رنجیدهاش نگاه
کردم.
یههو بازوش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش.
سرش که روی سینهم فرود اومد نفس عمیقی کشیدم و
محکم بغلش کردم.
_میتونی هر چه قدر که میخوای ازم دوری کنی من
نظرم عوض نمیشه شوکا به محض این که موقعیتش
پیش بیاد به یه جای امن منتقلتون میکنم.
ضربهای به سینهم کوبید.
_ولی من کمک خوبی براتون هستم چرا انکارش
میکنی؟
دستم رو از زیر لباسش روی کمرش کشیدم و
نوازشش کردم.
_انکار نمیکنم… به خاطر کاری که کردی بهت
افتخار میکنم واقعا شجاعانه بود تو همهمون رو
نجات دادی!
لبهام رو به پیشونیش چسبوندم و ادامه دادم:
_ولی از این جا به بعد دیگه دشمنی زیر پوستی در
کار نیست. همه رو بازی می کنن!
استاد به محض این که بفهمه من با مرید همدست شدم
هویت تورو فاش میکنه و ما محبوریم همزمان با
چندین گروه وارد جنگ بشیم و من به چیزی جز
امنیت تو فکر نمیکنم.
خواست چیزی بگه که هردو دستم رو محکم دورش
حلقه کردم.
_هیشش بذار یه کم آروم بشم شوکا فردا روز سختی
رو در پیش داریم.
سکوت کرد و صورتش رو توی سینهم فرو برد.
چشم بستم و نفس عمیقی بین موهاش کشیدم.
من پنج سال نقشه ریختم و جنگیدم برای تحقق چنین
روزی… اجازه نمیدادم کسی منو از پا در بیاره.
با ضربهای که به در خورد شوکا به آرومی سرش رو
بالا گرفت.
_بچه ها بیاید بیرون شام حاضره.
پوفی کشیدم و بی میل از جا بلند شدم.
از اتاق که بیرون رفتیم همه دور میز نشسته بودن.
شوکا کنارم روی صندلی نشست و مشغول خوردن
غذا شد.
با فکری مشغول خیره به میز بودم که سوال نوید
باعث شد به خودم بیام.
_اون شب جواب سوالم رو ندادی یاکان قراره با این
مدارک چیکار کنی؟
بدن شوکا منقبض شد و نگاهم به سمت نوید برگشت.
_بعد از شام بهتون میگم سر غذا وقت حرف زدن
راجعبه این موضوع نیست.
خیره و مستقیم نگاهم کرد.
_چرا حس میکنم داری میپیچونی؟
مثل خودش به چشمهاش خیره موندم.
_من از کسی ترسی دارم که بخوام پنهون کاری کنم
نوید؟
سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت.
نگران بودم امشب با گفتن این موضوع ماموریت فردا
به خطر بیفته ولی نوید رو میشناختم اگه روی این
داستان حساس میشد دردسر درست می کرد.
انگار زمانش رسیده بود بالاخره رازی که چندین ساله
توی سینه دفنش کردم فاش بشه!
شوکا از زیر میز دستش رو روی پام گذاشت.
نگاهی به صورت مضطربش انداختم.
میترسید دعوا بپا بشه!
پلکهام رو با آرامش روی هم فشار دادم.
میدونستم با اولین کلمهای که از دهنم بیرون بپره
عصبانی میشن ولی باید میفهمیدن من هرکاری
کردم بهخاطر اونا بوده و هیچوقت ضرری بهشون
نرسوندم.
بعد از جمع شدن میز روی کاناپه نشستم و چند لحظه
به چشمهای کنجکاو تک تکشون خیره شدم.
راشد تکیهش رو به مبل داد و سری بالا انداخت.
_نمیخوای بگی میخوای با مدارک چیکار کنی؟
نگاهی به شوکایی که کنارم نشسته بود انداختم و نفس
سنگینی کشیدم.
_میخوام همهشون رو تحویل سرهنگ بدم.
همهشون چند لحظه بهت زده نگاهم کرد.
نوید بیهوا شروع به خندیدن کرد.
_داری شوخی میکنی؟
با چه عقل و منطقی قراره اینارو تحویل پلیس بدی؟
اصلا با چه نسبتی؟ بهت نمیگن این مدارک رو از
کجا آوردی؟
خواستم حرفی بزنم که راشد کلافه گفت: احمقانهست.
به محض این که این مدارک برسه به دست پلیس اول
مفقودش می کنن بعدش هم سر ما رو میکنن زیر
آب… میدونی اون جا چه قدر نفوذی دارن؟
خیره نگاهشون کردم.
_نگفتم میخوام این مدارک رو تحویل پلیس بدم! گفتم
میخوام اونا رو تحویل سرهنگ بدم… سرهنگ
افخمی!
همهشون چند لحظه توی سکوت هاج و واج به
چهرهی جدیم خیره شدن.
توی نگاهشون ناباوری موج میزد. چون سازمان
دشمنی دیرینهای با سرهنگ افخمی داشت و پایهی
محکم یکی از همین دشمنیها خودم بودم!
ندا اول از همه به خودش اومد.
_اول هم سر خودت رو میده توی هلفدونی تو عقلت
رو از دست دادی یاک؟
لب هامرو به هم فشار دادم.
_یه سری مسائل هست که شماها ازش اطلاعی
ندارید… راستش من خیلی وقته با سرهنگ افخمی در
ارتباطم.
نوید خودش رو جلوتر کشید.
_یعنی چند وقت؟ تو از کی برای این روزها نقشه
داشتی یاک؟
بالاخره وقتش رسیده بود.
لبم رو تر کردم و به صورت همهشون نگاهی انداختم.
_چهار سال… من چهارساله که با سرهنگ افخمی در
ارتباطم. گزارش مرید و استاد رو بهش میدم و برای
به دام انداختنشون اطلاعات جمع میکنم من…
قبل از تموم شدن حرفم نوید با صورتی سرخ شده و
عصبی به سمتم خیز برداشت و داد زد: عوضیه آدم
فروش تو چهارسال با ما زندگی کردی چه طور
تونستی همهمون رو لو بدی؟
دستش که به یقهی لباسم رسید بی حرکت موندم شوکا
سریع از جا بلند شد.
_صبر کن نوید قضیه اون طور که تو فکر میکنی
نیست…
دستم رو بالا بردم تا سکوت کنه.
_خودمون حلهش میکنیم شوکا آروم باش!
همین که به سمتش برگشتم مشت محکمی به گونهم
کوبید.
_چیو حله میکنیم مرتیکه جاسو ِس آدم فروش؟
صورتم از درد درهم شد ولی اهمیتی ندادم.
نوید باید یه جوری خشمش رو خالی میکرد و بهش
حق میدادم.
_چهارسال پیش وقتی رفته بودم لب مرز اسلحهها رو
تحویل بگیرم استاد میخواست سرم رو بکنه زیر
آب…
نفس نفس زنون به صورتم خیره شد و چشم هاش رو
ریز کرد.
دستهاش هنوز دور گردنم فشرده میشدن.
_سرهنگ افخمی سر بزنگاه رسید و نجاتم داد… اون
از همه چیز خبر داشت از تک تک بچه های این
گروه و کارهای که انجام دادن!
میخواست بعد از من بیاد سراغ شماها.
شبنم جلو اومد و دست روی شونهی نوید گذاشت.
فشار دستهاش کمی شل تر شد.
_بهم پیشنهاد داد یا چشم و گوشش توی سازمان باشم
و با جمع کردن مدرک علیه استاد و مرید برای
گروهم تخفیف بخرم یا به جرم قاچاق اسلحه پام رو تا
چوبهی دار میرسونه و بعد میاد سراغ تک تک
شماها.
بازوهاش شل شد و پایین افتاد.
با ناباوی نگاهم کرد.
_اونها از اولش از همه چیز خبر داشتن؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم.
راشد کلافه دستی به صورتش کشید و به سمتم اومد.
_بعدش چیشد یاک؟
نفس سنگینی کشیدم و سعی کردم گذشته رو به یاد
بیارم.
_مجبور شدم پیشنهادش رو قبول کنم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اووووه بیبی 👍
👍🏻 👍🏻 👍🏻 👍🏻 👍🏻 👍🏻 👍🏻 👍🏻 👍🏻
اوف😍