عشق ممنوعه استاد پارت67

5
(1)

تموم این حرکاتش چند ثانیه هم طول نکشیده بود و همین هم باعث شده بود ناباور خشکم بزنه و بی حرکت بمونم سرش داشت نزدیک و نزدیک تر میشد

که یکدفعه با شنیدن صدای عباس نجم که داشت نزدیکمون میشد به خودم اومدم و با وحشت محکم به عقب هُلش دادم و با نفس نفس خیره صورت ریلکس و بی تفاوتش شدم

من داشتم از درون از شدت گستاخیش میسوختم ولی اون بی تفاوت با لبخندی کنج لبش خیره چشمام شده بود دندونامو روی هم سابیدم و خشن غریدم :

_چطور جرات کردی بهم دس……

باقی حرفم با دیدن عباس نجم که سرگرم توضیح دادن چیزایی به رفیقاش بود ، نصف و نیمه موند و حرصی لبامو بهم فشردم

همراه دوستاش قهقه بلندی زد ولی همین که سرش رو بلند کرد با دیدن من که با خشم خیره آریا شده بودم لبخند روی لبهاش ماسید و با کنجکاوی نگاهش رو بین من و آریا چرخوند

با دیدن نگاه خیره اش زودی خودم رو جمع و جور کردم و چند قدم عقب رفتم و کلافه دستی به صورت عرق کرده ام کشیدم

که جلو اومد و با تعجب پرسید :

_چه خبره اینجا ؟؟

آریا بیخیال دستی به یقه کتش کشید و گفت :

_هیچی داشتیم یه کم با خانوم اختلات میکردیم

سری تکون داد و با حالتی عجیب زیرلب با تمسخر گفت :

_عجب !!

از شدت شرم و خجالتی که از سنگینی نگاه معنی دارشون گریبان گیرم شده بود دونه های عرق رو حس میکردم که چطور روی گودی کمرم سرازیر شده اند

بعد از کلی اون پا و این پا کردن بدون گفتن هیچ حرفی خواستم تنهاشون بزارم که یکی از مردا عباس نجم رو مخاطب قرار داد و گفت :

_این خانوم رو معرفی نمیکنید ؟؟

پاهام از حرکت ایستاد و نگاهم سمت اون مرد چرخید ، از کت و شلوار شیک و گرون قیمتی که تنش بود معلوم بود از اون مولتی میلیاردرهاست

با یادآوری اینکه بخاطر چی اینجا مونده بودم از رفتن پشیمون شده و منتظر ایستادم تا بهتر بشناسمشون و ببینم بینشون چه خبره

عباس نجم نیم نگاهی بهم انداخت و با حالت تحقیرآمیز چیزی گفت که اخمام توی هم فرو رفت و دستام از زور خشم مشت ش

_آدم مهمی نیست جزو خدمتکارای خونه اس !!

چی ؟! به من گفت خدمتکار ؟؟
با اینکه تموم عمرم دَلُ دزد و جیب زن بودم و باید از اینکه خدمتکار خطابم کرده بهم برنخوره و به جاش افتخار کنم که ای کاش واقعا شغلم این بود

ولی بازم دست خودم نبود ناراحت و عصبی شده بودم و به این خاطر بهم فشار اومده بود که دوست نداشتم منی که الان عروسشم رو اینطوری با عنوان خدمتکار جلوی دیگران خار و ذلیل کنه

سنگینی نگاه آریا روی نیم رُخ صورتم حس میکردم ولی من برای یه ثانیه هم نمیتونستم نگاه از صورت پیروز عباس نجم بگیرم و بیخیال باشم

مردِ که هنوز نمیدونستم اسمش چیه با حالت خاصی سر تا پام رو برنداز کرد و جدی گفت :

_پس میتونم روش حساب کنم هاا ؟؟

عباس نجم با تعجب نگاهش کرد و گفت :

_هاااا یعنی چی ؟!

مردِ به من نزدیک شد و با حالتی شیفته گفت :

_یعنی میخوامش ….نمیبینی چه تیکه ایه ؟؟

همین که دستش خواست بدنم رو لمس کنه عصبی به عقب هُلش دادم و از ته دل داد کشیدم :

_هوووووی دستت رو بکش حرومی !!

چون انتظار این حرکت رو از من نداشت چند قدم عقب رفت و ناباور و گیج نگاهش رو توی صورتم چرخوند

کم کم درحالیکه سعی داشت کت تنش رو صاف کنه اخماش رو توی هم کشید و خطاب به عباس نجم گفت :

_از کی تا حالا خدمتکارای خونت تا این حد گستاخ شدن هاااا ؟؟

عباس نجم حرصی چشم غره ای بهم رفت و شنیدن زیرلب زمزمه وار گفت :

_دختره ی دیووونه

و به طرف دوستش برگشت و با حالت چاپلوسانه ای ادامه داد :
J
_من بابت رفتارهای گستاخانه اش ازتون معذرت میخوام

دیگه داشتم از زور خشم خفه میشدم هرچی تحقیرم کرد بس بود موهای چسبیده روی پیشونیم رو کناری زدم و خشمگین خطاب به عباس نجم غریدم :

_ هه حاشا به غیرتت !!

رنگش پرید که به سمت اون مردک هیز و گستاخ برگشتم و خشن ادامه دادم :

_حدت رو بدون من زن آرادم نه خدمتکاری که هر وقت دلت خواست دستمالیش کنی

با این حرفم ناباور به سمت عباس نجم برگشت و با تعجب پرسید :

_راست میگه زن آرادِ ؟؟

صورت نجم از خشم قرمز شد ولی بازم خودش رو نباخت و توی چشمام زُل زد و با تمسخر گفت :

_نه نیست ولی انگاری یه خوابایی پیش خودش دیده

از این همه گستاخی و پررو بودنش خشکم زده بود باورم نمیشد جلوی دیگران تا این حد من و‌ پسرش رو‌ بخواد تحقیر کنه

به سمت دوستش برگشت و ادامه داد :

_ولی به نظرت من میزارم خواباش به حقیقت بپیوندند و همچین کسی عروسم بشه ؟؟

داشتم از درون میسوختم و آتیش میگرفتم به قدری که تموم تنم گُر گرفته و حس میکردم که چطور دونه های عرق روی کمرم به حرکت افتادن

پوزخندی گوشه لب دوستش نشست و درحالیکه نگاهش رو به لبای درشتم میدوخت جدی خطاب به عباس نجم گفت :

_هوووم خوبه….پس هنوزم میتونم روی این دختر چموش حساب کنم ؟؟

در کمال ناباوری دستش روی شونه دوستش گذاشت و درحالیکه محکم میفشردش بیخیال گفت :

_از کی تا حالا برای داشتن چیزی از من اجازه میگیری ؟؟

چیز ؟؟ الان با من بود که اینطوری خطابم کرد ؟؟ برای اولین بار توی زندگیم از شدت تحقیری که شده بودم اشک توی چشمام حلقه زد و دستام لرزید

مَن….منی که تا حالا هیچکس اشکم رو ندیده بود امروز از شدت ناراحتی غرور شکسته شده ام دستام میلرزید و تنم به لرزه افتاده بود از همه بدتر سنگینی نگاه هرزه و نجسشون روی بدنم بود

طوری که انگار برهنه جلوی چشمشون ایستادم و دارن تک تک اعضای بدنم رو چک میکنن دستی به گلوی بغض آلوده ام کشیدم نه نباید به این راحتی ها میشکستم و جلوشون کوتاه میومدم

به خودم مسلط شدم و درحالیکه سرمو بالا میگرفتم و دقیق توی چشمای عباس نجم خیره میشدم پوزخند صدا داری زدم و گفتم :

_من برده و زرخرید شما نیستم که به دیگران پیشکشم میکنی

خواستم از کنارشون رد شم و عصبی به اتاقم برگردم ولی همین که قدمی برداشتم با یادآوری چیزی به عقب برگشتم و با تمسخر ادامه دادم :

_ در ضمن چه دوستای خوبی دارید که توی خونه خودتون به ناموستون چشم دارن اوووه خدای من فکر کنید چندبار به زنت…..

باقی حرفم رو نصف و نیمه رها کردم و با خجالت ساختگی دستمو جلوی دهنم گرفتم و با سکوت معنا داری به قیافه سرخ از خشم عباس نجم خیره شدم

با این حرفم انگار خیلی بهش فشار اومده باشه سینه سپر کرد و حرصی بلند گفت :

_چی بلغور کردی زنیکه ؟!

دستم رو از جلوی دهنم پایین انداختم و با تمسخر لب زدم :

_چیزی نگفتم جز حقیقت…‌مگه غیر اینه که شاید به زنتم چش…

باقی حرفم با بالا رفتن دستش نصف و نیمه موند ، با ترس و بی اختیار یک قدم به عقب برداشتم و هر آن منتظر سیلیش بودم که صدای داد آراد باعث شد دستش روی هوا خشک بشه

_معلوم هست دارید چیکار میکنید بابا ؟؟

خدای من…. آراد اینجا چیکار میکرد ؟؟!
اصلا کی اومده بود که من متوجه نشده بودم

باباش حرصی چشم غره ای به من رفت و خطاب به آراد گفت :

_دارم کاری که وظیفه توعه رو انجام میدم نمیبینی ؟؟

آراد کنارم ایستاد و دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و با پوزخندی عصبی گفت :

_هه وظیفه شما اینه که دست روی زن من بلند کنید ؟!

بعد این حرف من رو به خودش فشرد از حمایت و آغوش امنش بی اختیار سرم چرخید و به نیمرُخ جذابش خیره شدم

اولین بار توی زندگیم بود که مردی ازم حمایت میکرد و من رو زیر پر و بال خودش میگرفت تموم طول عمرم خودم یک تنه و دست تنها گلیمم رو از آب بیرون کشیده بودم

ولی حالا با بودن آراد کنارم ، داشتم از نازی که بودم فرسنگ ها فاصله میگرفتم و به کسی تبدیل میشدم که همه جا احتیاج به مردی داره که حمایتش کنه چیزی که خلاف تموم زندگی من بود

تموم اولین هام رو داشتم با اون تجربه میکردم اولین لمس تنم ، اولین بوسه ، هزارتای اولین های دیگه و حالام اولین حس تکیه گاه ….چیزی که تموم عمرم ازش محروم بودم

با صدای تعجب زده دوستش به خودم اومدم و نگاهم سمتش کشیده شد

_واقعا زنته آراد ؟!

این حرف رو با تعجب و صد البته بُهت و ناباوری زد که بی اختیار دستم مشت شد ، مردک هیز خدا میدونه چه نقشه هایی برای من کشیده که حالا اینطوری رنگش پریده و بهش برخورده

آراد نمیدونم چش شده بود که دندوناش روی هم سابید و حرصی غرید :

_آره زنمه مشکلیه ؟؟

با تعجبی ابرویی بالا انداخت و سکوت کرد هنوز داشتم چپ چپ نگاهشون میکردم که یکدفعه با کشیده شدن دستم توسط آراد به خودم اومدم و دنبالش کشیده شدم

با عصبانیتی که آراد داشت فاتحه خودم رو خونده بودم و میدونستم الان به قدری دیوونه شده که ممکنه هر کاری ازش سر بزنه پس تنها کار این بود که در برابرش سکوت کنم

در رو باز کرد و عصبی آنچنان توی اتاق پرتم کرد که تلوتلوخوران چند قدم عقب رفتم و اگه به سختی تعادلم رو حفظ نکرده بودم نزدیک بود پخش زمین شم

دهن باز کردم تا بخاطر رفتارش چیزی بهش بگم ولی با شنیدن صدای داد بلندش خشکم زد و یه طورایی لال شدم

_اون پایین چه غلطی میکردی هااااا ؟؟

وقتی دید همینطوری فقط دارم لال شده نگاهش میکنم و هیچ چیزی نمیگم ، خشمگین به سمتم اومد و بلند داد زد :

_با تو بودمممممم !!

بی اختیار عقب رفتم و چند قدم ازش فاصله گرفتم دروغ نبود که برای اولین بار توی‌ زندگیم از یه مرد ترسیده بودم

به قدری که زبونم توی دهنم خشک شده بود و حتی قدرت تکون دادنش رو هم نداشتم کلافه دستی توی موهاش کشید و بلند گفت :

_تو چرا اینقدر سر خودی هااااا….خدایا از دست تو چیکار باید بکنم !!!

از بس کلافه شده بود که مدام دست توی موهاش میکرد و میکشیدشون نگاهم روی دستش چرخید و بی اختیار لب زدم :

_نکن !!

سرش رو بالا گرفت و درحالیکه بهم خیره میشد عصبی گفت :

_میبینی چه بلایی سرم آوردی ؟؟

لبامو بهم فشردم و سکوت کردم اون که نمیدونست من برای همین کارا باهاش ازدواج کردم که سر از کار پدر و مادرش دربیارم اگه میدونست که اینطوری بازخواستم نمیکرد

برای اینکه بیخیالم بشه سرم رو پایین گرفتم و مظلوم لب زدم :

_ببخشید !!

با این حرفم به جای اینکه آروم شه بدتر دیوونه شد و درحالیکه مشت محکمی به دیوار میکوبید بلند فریاد زد :

_ببخشید ؟! فقط همین ؟! نمیدونی اگه دیر رسیده بودم چه بلایی سرت میاوردن متوجه میشی یا نهههههه

انگار یادم رفته بود توی چه موقعیتی هستم و باید سکوت کنم تا بدتر دیوونه نشه ، بیخیال شونه ای بالا انداختم و با تمسخر لب زدم :

_هه اونا هیچ غلطی نمیتونن با من بکنن

تو حس و حال خودم بودم که صدای فریاد بلندش باعث شد توی جام تکونی بخورم و وحشت زده به چشمای غرق در خونش خیره بشم

_بچه شدی هااااااا ؟؟ اگه میدونستی دوستای بابام چه کارایی ازشون برمیاد اینطوری راحت برای من حرف نمیزدی

واقعا دیوونه شده بود هیچ وقت اینطوری و توی این حال ندیده بودمش و برام تعجب داشت که بخاطر من به سرش زده باشه

یکدفعه به سمتم یورش آورد که عقب رفتم و تا بخوام از دستش فرار کنم توی چنگش اسیر بودم و درحالیکه به دیوار اتاق میکوبیدم بهم چسبیده و دستاش رو دو طرفم گذاشته بود

_کجا ؟؟ دیگه بی اجازه من کاری نمیکنی فهمیدی یا نه ؟!

با اینکه از ترس قلبم تند تند میزد و نفسم گرفته بود ولی بازم کوتاه نیومدم و تُخس توی چشماش خیره شدم و گفتم :

_اختیار من دست تو نیست انگار یادت رفته ازدواجمون همش الکیه و سیاه با……

باقی حرفم با نشستن لباش روی لبهام نصف و نیمه موند خشن میبوسیدم طوری که مطمعن بودم لبام بعدش کبود میشن سعی کردم از خودم جداش کنم

ولی بی فایده بود و عصبی سعی داشت کار خودش رو بکنه و درحالیکه لبام رو میبوسید دستش بود که روی بدنم حرکت میکرد و سعی داشت لمسم کنه

تموم حرکاتش با خشم بود !!
معلوم بود از حرفام عصبی شده و سعی داره اینطوری مالکیتش رو نسبت به من ثابت کنه دستمو روی سرش گذاشتم و درحالیکه به عقب هُلش میدادم سرم رو کج کردم

که بالاخره ازم فاصله گرفت و سرش توی گودی گردنم فرو رفت و با نفس های بریده خشن لب زد :

_تا زمانی که من شوهرتم باید مطابق میل من رفتار کنی فهمیدی؟؟

لبام میسوختن و از درد زیاد سوزن سوزن میشدن لعنتی زیرلب زمزمه کردم و کلافه گفتم :

_ولی قرارمون این نبود !!

سرش رو از توی گودی گردنم بیرون آورد و درحالیکه فَکم رو میگرفت و صورتمو به طرف خودش برمیگردوند حرصی گفت :

_قرارمون هم این نبود که وارد بازی های خطرناک بشی !!

راست میگفت با اون همچین قراری نداشتم ولی با خودم که داشتم ؟! پس توی سکوت خیره چشماش شدم

و نگاهمو بین چشمای غرق در خونش چرخوندم که سرش رو جلو آورد و با حرفی که زد برای هزارمین بار دلم لرزید

_نگرانتم….خیلی هم نگرانتم میفهمی ؟؟

یعنی واقعا دوستم داشت ؟!
با این فکر تپش های بلند قلبم به قدری زیاد شدن که حس میکردم دارن گوشام رو کر میکنن ، آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و به سختی لب زدم :

_ولی من میتونم از خودم محافظت ک…..

انگشتش روی لبهام گذاشت و حرصی زیرلب زمزمه کرد :

_هیس….برای یه بارم شده به حرفم گوش کن و دیگه خودت رو‌ تو خطر ننداز

نگاهم رو بین چشمای مغرور و عصبیش چرخوندم این مرد داشت چه بلایی سر من میاورد ؟! این تپش قلبم این وسط داشت چی میگفت نکنه دارم کم کم دلم رو بهش میبازم ؟؟

آب دهنم رو صدادار قورت دادم و برای اینکه از اون موقعیت فرار کنم آروم لب زدم :

_باشه !!

معلوم بود از حرفم تعجب کرده این رو چشمای گشاد شده اش راحت میشد حدس زد چندثانیه عجیب نگاهم کرد و کم کم اخماش باز شد

و درحالیکه لبخند کوچیکی گوشه لبش مینشست سرش رو پایین آورد و دقیق کنار گوشم زمزمه وار گفت :

_میدونستی اینطوری که آروم و حرف گوش کن میشی خیلی خواستنی میشی ؟!

تُخس توی چشماش خیره شدم و کنایه وار لب زدم :

_ آروم و حرف گوش کن یا تو سری خور ؟!

روی نوک بینی ام کوبید و جدی گفت :

_آروم !!

حالا که آروم شده بود و دیگه عصبی نبود جرات پیدا کردم و با چشم غره ای خطاب بهش گفتم :

_برو کنار و کم روی سر من شیره بمال

چند ثانیه بی حرف نگاهم کرد و یکدفعه انگار دیوونه شده باشه قهقه بلندش توی اتاق پیچید و درحالیکه دستاش رو دور کمرم حلقه میکرد و من رو محکم به خودش میچسبوند بریده بریده گفت :

_چقدر تو شیرینی دختر

چشمام گشاد شد ، این چرا همچین میکنه ؟!
از این لوس بازی ها خوشم نمیومد خواستم از خودم جداش کنم ولی با پیچیدن عطر تلخش توی بینی ام بی اختیار دستام بی حرکت موند و نفس عمیقی کشیدم

چقدر بوی عطرش خوب بود لعنتی !!
یه طوری آدم رو مسخ خودش میکرد که روح و روانت رو بهم میریخت و دوست داشتی ساعت ها توی همون حالت بمونی و بوی تنش رو که قاطی عطرش شده استشمام کنی

چشمام رو بسته بودم و داشتم توی دنیای دیگه ای برای خودم سیر میکردم که حس کردم شونه های آراد لرزید بار اول محل نزاشتم یعنی دلم نمیخواست ازش دل بکنم و جدا بشم

ولی بار دوم وقتی لرزش شونه هاش بیشتر شد بالاخره به هر سختی که بود چشمامو باز کردم و کلافه لب زدم :

_چته هی تکون میخوری ؟؟

برعکس انتظارم هیچی نگفت و بدتر لرزش شونه ها و بدنش بیشتر شد ، وحشت زده ازش جدا شدم تا ببینم چشه

ولی با دیدن نیش باز و اشکای جمع شده گوشه چشماش ماتم برد و با تعجب نگاهمو توی صورتش چرخوندم این چشه ؟!

یکدفعه با دیدن حالت صورتم پقی زد زیرخنده و درحالیکه ازم جدا میشد با خنده گفت :

_باورم نمیشه که اینطوری شدی !!

آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و صاف ایستادم

_چطوری ؟؟ چی میگی برای خودت

دستاش رو قاب صورتم کرد و درحالیکه سرش رو پایین میاورد و دقیق نگاهش رو بین چشمام میچرخوند با ته مونده های خنده روی لبهاش گفت :

_یه نگاهی از توی آیینه به خودت بندازی میفهمی چشمات چه خمار خواستن شدن

اوووه لعنتی….وقتی که داشتم اونطوری عطر تنش رو بو میکشیدم چشمام صد در صد خمار شدن و درضمن با اون نفس هایی عمیقی که من میکشیدم خرم بود میفهمید داشتم چیکار میکردم

برای اینکه از دستش فرار کنم زیر دستش زدم و با اخمای درهم درحالیکه ازش فاصله میگرفتم دستپاچه لب زدم :

_برو کنار ببینم این چرت و پرتا چین داری برای خودت بهم میبافی ؟؟

دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد و با خنده بریده بریده گفت :

_او…کی ولی بدون خیلی باحال شده بودی باورم نمیشه با یه بوی عطر اینطوری از خود بیخود شده باشی

لبه تخت نشستم و کلافه دستی پشت گردن عرق کرده ام کشیدم و زیر نگاه سنگینش به دنیال حرفی برای گفتن بودم تا با پرسیدنش حواسش رو پرت کنم که یکدفعه با چیزی که بخاطرم رسید

زبونی روی لبهام کشیدم و دستپاچه چیزی گفتم که ای کاش نمیگفتم چون لبخند از روی لبهاش پر کشید و کم کم اخماش بودن که قاب صورتش میشدن

_اون مردایی که پیش بابات بودن کی بودن ؟؟ یعنی شغلشون چیه ؟؟

صورتش قرمز شد و درحالیکه عصبی دندوناش روی هم سابید خشن فریاد زد :

_بتووووچه هااااااا ؟؟ مگه نگفتم از فکر اونا بیا بیرون و کم دور و بر بابای من بپلک

با ترس توی خودم جمع شدم و ناباور نگاهم رو به حرکات جنون آمیز آراد دوختم باورم نمیشد این همون آدمی باشه که الان داشت میخندید

وقتی دید هیچی نمیگم بالای سرم ایستاد و خشن لب زد :

_میفهمی از قولی که دادی هنوز دو دقیقه نگذشته باز حرف اونا رو پیش کشیدی؟؟

اوووف باز پیش این گند زده بودم !!
لبم رو زیر دندون فشردم و برای اینکه بیخیال شه کلافه نالیدم :

_ببخشید !!

شروع کرد اتاق رو بالا پایین کردن و عصبی زیرلب زمزمه وار گفت :

_نه اینطوری فایده نداره تو نمیدونم اصلا چه مرگته ؟؟

انگار دیوونه شده باشه همش راه میرفت و چیزهایی زیرلب با خودش زمزمه میکرد ای خدا عجب گندی زده بودم نباید باز حرف باباش و‌ اون دوستای مزخرف تر از خودش رو جلوی آراد پیش میکشیدم

باید میزاشتم توی سکوت و بدون اینکه آراد چیزی بفهمه زیرنظرشون میگرفتم و سر از کارشون درمیاوردم

کلافه در حالیکه به زمین خیره شده بودم عمیقا توی فکر فرو رفته و توی حال و هوای دیگه ای بودم که یکدفعه با حرفی که آراد زد یخ زدم

و سرم رو آنچنان با سرعت بالا گرفتم که صدای تَرق تَرق مهرهای گردنمم توی فضای اتاق پیچید

_باید هر چی زودتر جمع کنیم از این خونه بریم آره این بهترین کاره

چی ؟! از این خونه بریم ؟!
من اون همه زجر و بدبختی نکشیده بودم که وارد این خونه شم حالا این به راحتی بگه بریم مگه الکیه ؟؟ باید از روی جنازه من رد بشه که اینکارو بکنم

بی معطلی بلند شدم و با اعصابی متشنج رو به روش ایستادم :

_ بریم ؟! مگه از روز اول قرارمون این نبود که‌ اینجا بیایم و به چیزایی که میخوایم برسیم

نگاه ازم گرفت و درحالیکه به سمت کمد لباسی میرفت عصبی گفت :

_ حالا بدون که قرارمون عوض شده

با یه حرکت لباسا رو از دستش بیرون کشیدم و درحالیکه روی زمین پرتشون میکردم عصبی غریدم :

_یعنی چی ؟؟! من هیچ جایی نمیرم این رو توی گوشات فرو کن

با نفس نفس های عصبی نگاهشو روی لباسای پخش شده روی‌ زمین چرخوند و خسته نالید :

_میشه بگی چی توی اون سرت میگذره ؟

_چی‌ ؟؟ تو سر من ؟!

دست به سینه ایستاد

_آره تو سرت چی میگذره که اینکارا رو میکنی و میخوای تو این خونه بمونی ؟؟

داشت از چی حرف میزد ؟! نکنه به چیزی شک کرده ؟! خودم رو به اون راه زدم و درحالیکه خم میشدم و دونه دونه لباسای پخش شده روی زمین رو جمع میکردم بی تفاوت لب زدم :

_ نمیفهمم داری از چی حرف میزنی

پوزخند صداداری زد و گفت :

_نمیفهمی یا داری خودت رو به اون راه میزنی ؟؟

لباسای جمع شده توی بغلم رو همونطوری بدون تا کردن یا چیزی داخل کمد پرتشون کردم و خطاب بهش گفتم :

_هر طوری میخوای فکر کن فقط بدون من پامم از این خونه بیرون نمیزارم

خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت

_اولا اون چه طرزه لباس تو کمد گذاشتنه ؟؟ دوما این دفعه رو ازت میگذرم ولی دفعه بعد ببینم باز سر و گوشت داره میجنبه یکراست میریم خونه خودمون فهمیدی ؟!

چی ؟! به این راحتی قبول کرد ؟!
نیشم کم کم داشت باز میشد که به زور جلوش رو گرفتم و گفتم :

_آره فهمیدم !!

منتظر بودم بازوم رو رها کنه تا برم ولی برعکس انتظارم از پشت توی آغوشش گرفتم و درحالیکه دستاش رو دورم حلقه میکرد سرش رو کنار گوشم آورد و با حرفی که زد

اینبار دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و نیشم خود به خود باز شد و لبخند بزرگی تمام صورتم رو در برگرفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Paris
Paris
2 سال قبل

عای ننه😍

سوگند
سوگند
2 سال قبل

یک‌ کلمه عالی

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x