به طرف وادیا که کنار آتیش ایستاد بود حرکت کردم…
_چخبرا وادیا خانم
دستم رو کشید و رفتیم چند قدم دور تر از آتیش…
_وای مهری خسته شدم، یه آشپزخونه مجهز دارن ، اون وقت میگن باید رو آتیش جوجه کباب برامون درست کنین….
خندم گرفت… آخه با یه لحن باحالی صحبت میکرد…
_میگم وادیا میدونی امروز چه خبر شده؟ چرا این خدمتکارا اینقدر گیج شدن؟؟؟
_پس خبر نداری مهری،
چهره ام کاملا شبیه علامت سوال شده بود:
_چیو خبر ندارم؟
_خانم آقا تِرِزا دارن برمیگردن….
با شنیدن این خبر انگار دنیا رو بهم داده باشن…
سعی کردم خوشحالیم رو پنهون کنم:
_واقعاً؟؟
با حالت تعجبی پرسید:
_چرا اینقدر خوشحال شدی…؟
اوه گند زدم…
_آخه من خدمتکار خانم هستم، اون طوری دیگه مجبور نمیشم به دستورات این دو پسر پرو گوش بدم….
وادیا هم لبخندی زد:
_خوشبحالت میشه
_آره… راستی با این آتیشه چیکار کنیم حالا؟
سرش رو تکون داد،
_نمیدونم باید وایسیم ببینیم خاله ماری چی میگه
راستی ماریا خاله ی وادیا بود برای همین بهش میگفت خاله
تقریبا دیگه همه چی حاضر و آماده بود…
به طرز عجیبی احساس استرس میکردم…
دستام یخ کرده بودن…
خاله ماری و وادیا مشغول ریختن غذا ها تو ظروف و چیدن تزئینات روی آنها بودند…
بعضی از خدمتکارا هم مشغول تمیز کردن سالن بودند….
منم روی دیواره ی تراس کوچکی که جلوی ورودی عمارت بود نشستم و چیپس میخورم….
پاهام رو آویزون کرده بودم ، یه چند سانتی با زمین فاصله داشت….
بسته ی چیپس رو گلوله کردم و پرت کردم به طرف سطل آشغالی که کنار دیوار قرار داشت…
اوه خورد به هدف …..
همیشه نشونه گیریم خوب بود…
چند بارم با توپ زده بودم به قفسه ی سینه ی دلی و بعدش کلی فوشم داد…
هِی یاد اون روزا بخیر…
یعنی میتونیم باز چهار نفری، یه زندگی راحت داشته باشیم؟؟؟
دلم برای خاله نادی تنگ شده…
یعنی پری و بهی باما میان…
معلومه از اول هم قرارمون این بود….
پری و بهی رو پیدا کنیم برگردیم مسکو….
نگاهم به سمت ساعت روی دستم کشیده شد….
ساعت 3 بعد از ظهر بود….