دوشی گرفتم و آمدم بیرون…
با حوله ای که به تن داشتم جلوی آینه نشستم
دستمو سمت کرم مرطوب کننده بردم که با دیدن گردنبند به طرح مرغ آمین….که توی گردنم بود…اشک توی چشام جمع شد
گردنبند مامان نسرین بود…
ضریف و زیبا…همیشه تو گردنم بوده و هست
با انگشتم لمسش کردم….
بعد از خشک کردن موهام لباس های مناسبی پوشیدم …و سمت در رفتم…از پله ها بالا رفتم و وارد اشبزخونه شدم..
که بی بی آمد سمتم
بی بی:سلام خانم جان!چیزی میخواید؟
لبخندی زدم و گفتم
_نه بی بی حوصلم سر رفته بود گفتم بیام پیش شما….
بی بی:کاش توعم میرفتی با ارباب زاده به تهران
_نمیتونم بی بی من همه چیم اینجاست نمیتونم…..
بی بی:میدونم مادر..امشب ارباب زاده با ارسلان خان و اردلان خان برمیگرده…
نگاه شیطونی با چشمای آییش بهم انداخت و گفت
بی بی:بلدی مادر کیک درست کنی؟
_من؟
صدای زهرا نوه بی بی که دختری ۲۳ ساله بود بلند شد
آخرین پله رو آمد بالا و وارد شد
زهرا:نه با افسر ملوکه
خنده بلندی کردم
که بی بی پشت چشمی نازک کرد و گفت
بی بی:زهرا بفهم چی میگی میخوای برات دردسر بشه؟
زهرا:بی بی کسی که اینجا نیست
بی بی: نباشه دیوار موش داره موشم گوش داره مادر
زهرا:باشهههه چشم خفه میشم
بی بی:دور از جونت مادر
خسته از مکالمه هر دوتا…. گفتم
_کیک…بلدم..
بی بی:چه خوب بیا منم کمکت میکنم.
لبخندی زدم و موهامو کنار زدم و روسری قرمز دخترونمو از پشت گردنم رد کردم
با کمک زهرا شروع کردیم به کیک پختن….
شوخی کردیم و سر تا پامون رو آردی کردیم
_زهراا میزنمتا
زهرا:نه بابا
شروع کرد به خندیدن……
کیک رو گذاشت تو فر و آمد عقب
با آرنجش ضربه آرومی زد و گفت
زهرا:امیدوارم با این کیکمون اعضای عمارت راهی بیمارستان نشن!
لبخندی زدم ….که نور ماشینی به پنجره بزرگ آشپزخونه خورد……
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا این پارت ادامه پارت قبلش نیست
هنوز نفهمبدم موضوعش چبه ولی قشنگع
ممنونم…به زودی میفهمی اگه گوگل بزاره