پارت ۷
برات یه خواستگار پیدا شده، پدرت همه چیزو از گذشته ات براش تعریف کرده، مرد بدون مخالفتی پذیرفته و گفته مشکلی نداره.
_ تمومش کن مامان!
– خودت خواستی بدونی الآنم مگه بده؟ یه خواستگار که توی موقعیت تو سخت پیدا میشه پا پیش گذاشته اون هم چی؟ یه مرد کامل پولدار و فهمیده که تمام شرایط تو رو هم قبول کرده.
_ شما چجور آدم هایی هستین؟ من هنوز با گذشتهامو اون میلاد که این همه ادعای عاشقیش میشد فراموش نکردم. مرد عاشقی که به راحتی تهمت زدو حتی فرصت توضیح و توجیح کردن بهم نداد. شما هم از خدا خواسته طرف اونو گرفتین و باورم نکردین. با من کاری کردید که هیچ خانواده ای سر بچه اش نیاورد. من بد، اشتباه کرده بودم. سزام این بود که حق مادری و از من بگیرید؟ مامان من اصلا فرزند شما هستم؟
– این چرت و پرت ها چی که میگی؟ معلومه که خودم زاییدمت!
_ اون مرد چی بابام هست؟
– به خدا یه کلام دیگه حرف بزنی میزنم تو دهنت! صبر کن ببینم، تو به بابات میگی اون مرد؟ خجالت بکش! از کی اینقدر بی شرم شدی که به بابات میگی اون مرد؟
با خشم، دستم و محکم زیر چشمم کشیدم و اشک های مزاحم و پاک کردم:
_ از زمانی که باورم نکردین و بیگناه مو خائن شناخته شدم و به جرم بی گناهی، حق مادر شدن برای همیشه از من گرفته شد.
– پدرو برادرهات که حرف بیخود نمیزنن، فیلمش و دیدن!
_ فیلم چیو؟ اینکه یه مرد اومده تو خونه، یعنی اون مرد نمیتونست یه دزد باشه؟
– چهدزدیِ که فقط به اتاق خواب مشترکتون اومده و دست به لباس هات زده؟ کل اتاقت و به هم ریخته، گل رز به دستت داده و تو براش اشک ریختی!
_ مامان از شما انتظار نداشتم! من خودمم گیج اون حرکات هستم و چرا این کارو کرده نمیدونم اما اشک هام از ترس بود. چون من لعنتی هر وقت میترسم لال میشم، نمیتونم جیغ بزنم. تنها کار احمقانه ای که میکنم اشک ریختن، شما که پدر و مادرم بودین، بزرگترین نقطه ضعف و عیب منو فراموش کردین؟ مامان به خدا اگر پای اون مرد به این خونه باز بشه من خودمو میکشم.
تمام قدرت مو جمع کردمو از آشپزخونه خارج شدم و به سمت راه پله ها راه افتادم.
– تا کی میخوای فرار کنی؟ بالاخره که باید ازدواج کنی، اون هم مرد به اون خوبی که موقعیت تو رو هم پذیرفته بخصوص با مسئلهی بچه دار نشدنت، به بابات گفته یه ازدواج ناموفق داشته و همسرش بعد از جدا شدن، پسرش و برداشته او از کشور خارج شده. دیگه بچه نمیخواد.
مامان دستشو به نرده های پله گرفته بود با سری بالا که به رفتن من نگاه میکرد ادامه داد:
-گفته من فقط یه زن برای زن کی کردن میخوام. یه همدم! برام مهم نیست که بچه دار نمیشه. چی بهتر از این میخوای؟
به دم اتاقم رسیده بودم که با سوال مامان با جیغ گریه گفتم:
_ مرگ میخوام. یعنی تا این حد از من سیر شدین که میخواین از شرم راحت بشید. چون اون بچه نمیخواد برای من مناسبه، چون پولدار مرد ایده آلو عالی، بابا من دیگه نمیخوام ازدواج کنم. نه الآن نه هیچ وقت دیگه! فکر کنید وجود خارجی ندارم. دست از سرم بردارید!
در اتاقمو محکم زدم بر هم و همونجا به در تکیه زدم. سرخوردم کف اتاق نشستم زدم زیر گریه و به بخت نحسم لعنت فرستادم.
با صدای داد اون مرد و پشت سرش، پسرهاش که احساس می کردم هر لحظه نزدیکتر میشن از خواب پریدم.
مثل جنینی در شکم مادرش، پشت در اتاق به خواب رفته بودم.
– سیاوش مادر، جون من آروم باش! من دوباره باهاش حرف میزنم. قول میدم راضیاش کنم.
-اون هرزه آشغال با چه جرئتی مخالفت کرد و صداشو برای تو بالا برده؟ زبونشو از حلقومش میکشم بیرون که نتونه حرف بزنه، چه برسه به مخالفت کردن!
با شنیدن صداشون در نزدیکی در اتاقم، وحشت کردم. یاد کتک هایی که خورده بودم افتادم. به سرعت بلند شدم و کلیدو تو قفل چرخوندم. همون موقع دستگیره در توسط اون وحشی شروع کرد به بالا پایین شدن. اشک هام خود به خود سرازیر شد دست ها و بدنم از ترس میلرزیدن. گوشه اتاقم پناه گرفتم و تا راه داشت تو خودم جمع شدم و طوطی بار بدون اینکه در اراده ی خودم باشه میگفتم من خائن نیستم نمیشناسمش و…
– درو باز کن ببینم! هی آشغال، با تو هستم. حالا درو برای من قفل میکنی؟ دستم بهت برسه زندهات نمیزارن. باز کن تا این در لعنتیو نشکستم! کری نمیشنوی؟ دیگه تکرار نمی کنم، با زبون خوش میگم. بیا این در لعنتی و بازش کن!
– تمومش کن سیاوش! میخوای همسایه ها متوجه بشن؟
– چیرو تموم کنم پدر من؟ این دختر خودسر باید ادب بشه! باید هرچی شما میگین بگه چشم! پرو-پرو بعد از گند کاری که بالا آورده رو حرف شما نه میاره و تهدیدم میکنه.
– تو بهتره تو این کار دخالت نکنی! من خودم با سرمه حرف میزنم.
– چرا دخالت نکنم؟ بابا زندگی من هم به ازدواج این کثافت خانم بندِ، طناز شرط گذاشته، زمانی بله رو میگهو زنم میشه که یه خائن تو این خونه نباشه.
– میشنوی سرمه؟ هیچ کس تو رو نمیخواد. باید گم بشی از زندگی ما بری بیرون! خانم برام اُرد اومده من دیگه هیچ وقت ازدواج نمیکنم. خیلی گُه خوردی! کی بهتر از این مردِی احمقو میخوای پیدا کنی دخترِی نازا؟
– سیاوش با هر کلمهاش خنجری به تنم میکشید. اینها انگار منتظر موقعیت بودن تا خود واقعیشونو نشون بدن. و وای زمانی که گفت دخترِ نازا، اون زمان بود که سیاوش خنجرش و مستقیم به قلبم فرو کرد.
(زمان حال)
– خانم احسانی، خانم احسانی!
_ من خیانت کار نیستم! من دروغگو نیستم! به جون خودم خائن نیستم، خیانت نکردم! من اون مردو نمیشناسم! من…
– خانم احسانی آروم باشید. من به شما اعتماد دارم. میدونم، شما دختر خوبی هستید. لطفاً آروم باشید.
وای چیکارش کنم یعنی قرصی چیزی نداره؟ مطمئنا از اون حملههایی که تعریف کرده بهش دست داده. نگاهی به اطراف انداختم. با دیدن یه سالن دیگه گفتم شاید اتاق خواب ها داخل اون سالن باشه. بلند شدم به اون سال دویدم. داخل سالن پنج تا در بود. یعنی کدوم؟ اولیو که باز کردم سرویس بود. به سمت در وسطی رفتم یه اتاق خاک گرفته دست نخورده در بعدیشو باز کردم که با دیدن اتاق و وسایلش و دیوارهاش هنگ کردم. با شنیدن جیغ بلند خانم احسانی به خودم اومدم و درو محکم بستم و به سمت در اون سمت سالن و آخرینش که با همه در ها فرق داشت رفتم و باز کردم. وای خدا رو شکر، خودش، از به هم ریختگی تخت مشخص بود. نگاهی به پاتختی که انداختم با دیدن دو قوطی و چند بسته قرص به سمتش رفتم و همش و برداشتم و دویدم به داخل سالن اصلی که خانم احسانی داخلش بود. همش و روی میز ریختم گوشیمو برداشتم و شماره گرفتم و همزمان به سمت آشپزخونه رفتم و لیوانی از شیر آب پر کردم.
– به سلام مهناز جونم.
_ سلام مهدی، وقت شوخی نیست! یه مورد اورژانسی از نظر روحی، حال مسائدی نداره الان هم بهش حمله دست داده، صداش و میشنوی.
– آره میشنوم.
_ یه عالمه قرص، نمیدونم کدوم و باید بهش بدم. کمکم کن!
– اول خونسردی خودت و حفظ کن!
_ مهدی دست و پاهام داره میلرزه.
– عزیزم رفتارش نسبت به بیماریاش نرمالو طبیعی، داروهاشو بگو!
_ ولبان، پراپرانول، سیتالوپرام، آلپرازولام،لیتیوم، ترازودن،ترانیل سیپرومین.
– تنها آلپرازولام که خواب آور بهش بده با داروی ضد افسردگی و آرام بخش، ترانیل سیپرومین، با خوردن این ها خیلی زود آروم میشه، اون های دیگه لازم نیست!
– عزیزم این داروهات، باید بخوریشون.
_ به خدا من نمیشناسمش.
– میدونم عزیزم، من باورت دارم داروهاتو بخور بعد بیشتر باهم حرف میزنیم.
– خوبه مهناز، همین طور ادامه بده! هرچی میگه تاییدش کن!
_ دارم همین کارو میکنم دیگه، وای کارت چقدر سخته.
مهدی انگار منتظر تایید من بود. تا اینو از زبون من شنید صدای قهقهه اش از پست گوشی شنیده شد و دل دیوونمو دیوونه تر کرد. با شنیدن صدای خندیدن مردانهاش، لبخند روی لبهام نشوند.
_ نخند دیگه، من دارم اینجا پس میافتم تو میخندی؟
– معذرت میخوام. خواستم یکم از اون فضا دورت کنم. داروهاشو دادی؟
_ آره عزیزم دارم میبرمش به اتاقش.
-خوبه عزیزم، دکتری هم بهت میادا!
_ از این طرف خانم احسانی! مهدی مسخرم میکنی؟
– نه به جون خودت.
_ مهدی دعا کن دستم بهت نرسه!
به طرف تختش راهنماییش کردم و گفتم:
– بخواب عزیزم.
_نه، بخوابم باز میان کتکم میزن.
– نه عزیزم، کسی که اینجا نیست. بعد هم من اینجام و بهت قول میدم اجازه ندم کسی بهت دست بزنه.
– مهناز خانم، عزیزم از کی حرف میزنه؟
_ داستانش طولانی، میام خونه برات تعریف میکنم.
– اصلا!
_ چی؟ منظورت چیه؟
– اصلا چنین بیماری و تنها نزار! من ندیدمش اما با داروهای که خوندی و صداهایی که شنیدم هیچ وضعیت خوبی نداره، ممکنه بیدار که بشه و خودشو تنها ببینه دست به کار غیر عقلانی بزنه.
_ اما اون یک سال تنها زندگی کرده.
– چی؟ مطمئنی؟
_ معلومه، خودش گفت. چند تا از همسایه هاش و نگهبانی هم تایید کردن.
– این غیر ممکن!
_ فعلا که ممکن شده.
– عزیزم حالا چه ممکن چه غیر ممکن، تو باید امشب و پیشش بمونی حداقل تا زمانی که بیدار میشه، براش یه غذای مقوی بپز مطمئناً این نوع بیمارها به بدن خودشون ریاضت میدن و خیلی ضعیفن.
مهدی داشت در مورد خانم احسانی و نوع بیماریاش حرف میزد و نگاه من افتاد به قاب عکس دختر زیبایی که که لبخندی از اعماق وجودش زده بود. حتی چشم هاش هم میخندیدن. دختر بسیار زیبایی که هیچ شباهتی به خانم احسانی الآن نداشت. یعنی چه بلایی به سر این دختر اومده؟ مطمئنا این عکس برای بعد از ازدواجش هست نه زمانی که در خونه پدری و تحت شکنجه بوده.
– عزیزم اونجایی؟ یه چیزی بگو، داری نگرانم میکنی!
_ وای مهدی معذرت میخوام. برای لحظه ای چشمم به عکس خانم احسانی افتاد و حواسم پرت شد. تو درست میگی، این دختر به خودش ریاضت داده، عکسش با خودش خیلی متفاوت.
– خیلی در موردش کنجاوم کردی، عزیزم من بیمار دارم باید برم. نگارن مَهنا هم نباش!
_ مرسی که همیشه حمایتم میکنی، خیلی دوستت دارم.
– من بیشتر خانمی، سوالی برات پیش اومد هر موقع شب هم بود نگران نباشو تماس بگیر.
_ میبینمت.
واییییی خیلی دارم کنجکاو میشم که قراره چی بشه آخر 😍
قلمت خیلی روان و قشنگه نویسنده جان 😍
چقدر خوبه قلمتون ، کنجکاوم کرد داستان ..
و چه خوب که پارتهارو طولانی و هر روز میذارین