رمان زاده نور پارت 6
نفس در سینه خورشید حبس شد و انگار دیگر توانی برای بالا آمدن هم نداشت ………. با چشمانی وحشت زده و دهانی باز مانده از شوکی که به او وارد شده بود ، با مادرش چشم تو چشم شد ….. رنگ از رویش پریده بود و ضربان قلبش سر به فلک کشیده بود . – من برات کلی آرزوی ریز