رمان زادهٔ نور پارت 15
خورشید دستش را عقب کشید ………. پوست گیجگاهش را قرمز کرده بود …….. امیرعلی دستی به پیشانی اش دست کشید. – نه ……… کارت خوب بود ……… دستت درد نکنه ……… سر دردم خیلی بهتر شد . خورشید مقابلش قرار گرفت و نگاهِ به اخم نشسته اش را پایین انداخت …….. امیرعلی نفس عمیقی کشید …… فکر نمی کرد به