رمان زادهٔ نور پارت 25
– بله ممنون …….. من کلا با غذاها مشکلی ندارم. امیرعلی به چشمانش نگاه کرد ……. به راستی که خورشید چشمان زیبایی داشت …….. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد . – خواهش می کنم …… پس شبت بخیر . از اطاق خارج شد و سمت میز رفت ……. سعی کرد ذهنش را منحرف کند . باید اعتراف