رمان زادهٔ نور پارت 39
لبخند دلنشینی بر لبان سروناز نشست ………… از خدا چهل و خورده ای سال عمر گرفته بود و گرمی و سردی زندگی را زیاد چشیده بود و امیرعلی را هم خوب درک می کرد . ـ آقا ازت خواست دیگه جلوش روسری سر نکنی ؟ از موهات تعریف کرده ؟ خورشید همانند آدم های مفلوک و گیر افتاده در مخمصه