رمان طلوع پارت ۶۳
_ کجا میری امیرعلی؟… سرعتش رو بیشتر میکنه و میگه: بیمارستان…. _ نیازی نیست….حالم بهتره…میخوام برم نمایشگاه… بدون نگاه کردن بهم میگه: یه بار دیگه بگی نمایشگاه من میدونم و تو…. این احساس مسولیت های مزخرفش حالمو بهم میزنه چون هیچکدوم رو نمیتونم باور کنم….. _ قرار نیست برام