6 فروردین 1402 - رمان دونی

روز: 6 فروردین 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 17

    سرم را بالا و پایین می‌کنم و دلم می‌خواهد کنار حنا روی صندلی عقب بنشینم، دورترین نقطه به حسام. ولی حسام در شاگرد را باز کی‌کند و با چشم و ابرو اشاره می‌کند سوار شوم.   روی صندلی جای می‌گیرم و حنا تنش را از بین صندلی‌ها جلو می‌کشد   – سلام زن‌داداش.   لبخند دست و پا

ادامه مطلب ...
رمان قایم موشک

رمان قایم موشک پارت 18

    مشکوک نگاهم می‌کنه. عصبی می‌پرسه:   – چه کرمی ریختی دیارا؟   طلبکار نگاهش می‌کنم و بدون سر سوزنی پشیمونی و با افتخار سینه‌م رو می‌دم جلو و جواب می‌دم:   – غذاتو خوردم!   چشمش گرد می‌شه. تهدید آمیز سمتم میاد و انگار که به گوشش شک کرده، می‌پرسه:   – چه غلطی کردی؟   با لبخند

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 138

    سرم رو بلند کردم و همزمان اشک های جمع شده تو چشمم ریخت روی صورتم…   از پشت هاله ی اشک عسل رو دیدم که صورت اون هم خیس بود و با ناراحتی بازوم رو نوازش میکرد….   لبخنده تلخی روی لب هام نشست و عسل لب زد: -ببخشید..   سرم رو دوباره پایین انداختم: -تو چرا عذرخواهی

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 9

      -حاج اقا صبح خیلی زود رفتن خانوم…!     ماهرخ با مکثی نگاهش کرد و گفت: عزیزم میگم من و ماهرخ صدا کن…!     صفیه نخودی خندید: چشم خانوم بزار یکم بگذره، کم کم عادت می کنم…!   ماهرخ لبخند زد. صفیه خانوم زیادی با نمک بود.   صبحانه اش را تمام کرد… سوالات زیادی داشت

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 173

    ×××   جاوید*   جرعه ای از قهوم و خوردم که دستی رو شونم قرار گرفت… سرمو برگردوندم و با قیافه ی ژیلا روبه رو شدم و همین که نگاهم بهش خورد لب زد _تو چرا نخوابیدی؟   _خوابم نمیاد حالش چطوره؟!   _خوب نیست… دکترش گفت باید بستری شه ریه هاش آب آوردن ولی گوش نمیده که

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۹

      تا آخرین بوق منتظر میمونم و وقتی جواب نمیده دوباره شمارش رو میگیرم…         اینبار با بوق چهارم پنجم جواب میده..   صدای شلوغی و همهمه میاد و مشخصه که خاندان رستایی بازم تو دورهمی و مهمونی هستن…..   _ الو؟…               با شنیدن صدای بارمان چشمام رو

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 6

    بدیهیه که وسایل زیادی هم اینجا ندارم.   چند دست لباس قدیمی، شارژرم، کیف دوربین و یکم پول نقد از معدود وسایلم توی این خونه بود که همه رو جمع کردم و روی تخت گذاشتم.   یه خلاصه‌ی کوتاه از اتفاقات این چندوقتو برای ساغر تعریف کردم و هم زمان هم وسایلو توی کوله‌م جا کردم.   کنار

ادامه مطلب ...