رمان آووکادو پارت 34
سارافون بلندم را بین مشتم میگیرم و ماجد با اخم نگاهم میکند و اما از خدا خواسته، کوتاه جواب میدهد – بره… از آشپزخانه که خارج میشود، مامان دوباره سمتم برمیگردد. – اینقدر پیش مجید معذب نباش… گذشتهها رو فراموش کن… اونم تا حالا فراموش کرده. سرم را تکان میدهم و با باشهی آرامی