19 اردیبهشت 1402 - رمان دونی

روز: 19 اردیبهشت 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 34

    سارافون بلندم را بین مشتم می‌گیرم و ماجد با اخم نگاهم می‌کند و اما از خدا خواسته، کوتاه جواب می‌دهد   – بره…   از آشپزخانه که خارج می‌شود، مامان دوباره سمتم برمی‌گردد.   – اینقدر پیش مجید معذب نباش… گذشته‌ها رو فراموش کن… اونم تا حالا فراموش کرده.   سرم را تکان می‌دهم و با باشه‌ی آرامی

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 13

    …… ناله های سراب بیشتر شد و تمام تنش نبض گرفته و نیاز را فریاد میزد!   حامی که به هدفش رسیده بود، درست در اوج رهایش کرد و کنار کشید. سراب که انگار از ارتفاع سقوط کرده بود از لای چشمان نیمه بازش به چهره ی خبیث حامی نگاهی انداخت.   قاعدتا باید از کنار کشیدن حامی

ادامه مطلب ...

رمان نغمه دل پارت32

یک هفته بعد جلوی تیوی نشسته بود و داشت لواشک میخورد دور مبل پر شده بود از پوسته لواشک اخرین لواشکی که داشت داخل دهنش میزاشت رو از دستش قاپیدم عین جوجه اردکای زشت اخمی کرد _چرا گرفتیش؟ _مائده بچم ضعف کرد بسه دیگه یه نگاه به دور و برت بکن عوض اینا مغز پسته بخور _علی جونم خب من

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 157

    با ذوق نگاهش کردم که لپم رو کشید و از جاش بلند شد و رفت سمت ماشینش…   وقتی با گیتار تو دستش برگشت، من و دنیز با ذوق شروع کردیم به دست زدن…   لبخندی بهمون زد و دوباره نشست و گیتار رو روی پاش گذاشت و گفت: -چی بخونم؟..   نگاهی بینمون رد و بدل شد

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 28

    -یه جوری میگه لذت که فکر می کنی خودش تجربه داره…!!!     ترانه ابرویی بالا انداخت: خب بی تجربه هم نیستم…!   ماهرخ جا خورد. چشمانش درشت شد. -چی میگی دیوونه…؟!     ترانه بی خیال گفت: میگم بی تجربه نیستم…!     این بار دیگر ماهرخ عصبانی شد: چی رو بی تجربه نیستی نفهم؟! خودت و

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 310

        یهو زبونش به کار افتاد و تند تند شروع کرد حرف زدن: – داشتم می رسوندمش.. وسط راه یهو غیب شد.. گوشیشم خاموش کرد.. حدس زدم باید این جا باشه.. سریع خودم و رسوندم و تو کوچه منتظر موندم.. دیدم خبری نشد.. از دیوار پریدم اینور.. شیشه تراس و شکونده و رفته تو.. تا خواستم برم

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 209

    _اولا مادر من خبر نداره من یا جاوید قراره سرزده بریم پیشش… البته شاید پدرم بهش گفته باشه اما در کل ساعت ده شبه… امشب نمیریم   چند بار پلک زدم _جاوید چی اون داره میره؟… مگه قرار نشد باهم برید   کلافه بود و با سوال پرسیدنای من کلافه تر شد: _اونم تا اون جا که من

ادامه مطلب ...