ترسم یواش یواش می ریزد ،سرعت را بالا می برم و تا خود ویلا یک کله رانندگی می کنم . به ویلا که می رسیم نگاهی سمت آن دو می اندازم . پدر دختر غرق در خوابند، ناخودآگاه لبخند به لبم می اید که خیلی بادوام نیست . این قاب
پس از ان خبر خوب، انرژی به دلم چسبیده بود. ان روز را با خوشحالی تمام کردم، کیمیا به مادرش هم خبر داده بود و قباد و بقیه هم خوشحال بودند. دور هم شام خوردیم، با حضور آنها بیشتر سکوت میکردم اما، حالا میفهمیدم پرخوریهایم از کجا آب میخورد، این جنین شکموی درونم،