– چیزی خورده توی سرت ؟! آیدا گیج پلک زد ؛ – نه ! چی ؟! – تخته سنگی ، پاره آجری … چیزی ! آخه خیلی حرفای عجیب می زنی ! آیدا لب هایش را روی هم فشرد . دوست داشت جیغ بزند و حرف بار عماد کند ! این حالتِ
-نیما بهادری دانشجوی ارشد مدیریت دولتی نام پدر حسین بهادری بدون هیچ سو سابقه ای، در حال حاضر داره زندگیش رو می کنه…! امیریل با اخم هایی درهم خیره ستوان محمدی با کنایه گفت: البته زندگی بسی شرافتمندانه….! کثافط معلوم نیس چندتا دخترو بدبخت کرده…؟! -جناب سرگرد نیما بهادری با یه نفر قرار
ولی منی که تا چند روز پیش همینو میخواستم…. اینکه راحت بشم از فکر وخیال،عذاب وجدان اینکه فراموشش کنم و قیدشو بزنم امروز که دیدمش…… دیگه نمیخوام……نبودن من تو زندگیش یعنی فراموش کردن الهه فراموش کردن…….من؟! نه……. همین…..فقط…..الهه…. الانم میدونم منو حیوون میبینه یه عوضی بی رحم….. ولی وقتی گریه هاش التماساش