رمان حورا پارت 357
نیمههای شب بود که با صداهایی از اشپزخانه بیدار شدم. نگران از جا برخاستم و با تن زدن روپوش لباسخوابم بیرون رفتم، به محض پا گذاشتن در پذیرایی، با دیدن مردی که نیاز را روی شانهاش تکان میداد و زیرلبی حرف میزد آرام گرفتم. داشت شیر خشکش را حاضر میکرد، نزدیک شدم و کنار