رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 89
هاج و واج سرم را از روی گوشی بلند کردم. سایه ابرو بالا انداخت. -چیه عین بز من و نگاه می کنی، کی پیام داده…؟! با همان حالت لب زدم. -امیره… میگه پشت درم، بیا بازش کن…! ابتدا بهت زده نگاهم کرد و بعد خندید. -من دارم میرم بخوابم، تو هم بهتره