چشمانے غرق בر عسل🧡
(کارن)
کمربندمو بردم بالا…..
محکم روی بدن سفیدش کوبیدم
که جیغ بلندی کشید….
_ای…ارباب زاده…..
ضربه دوم رو زدم
+ببند دهنتو هر ضربه رو میشماری
صدای هق هقش بلند شد
ضربه سوم رو زدم….
که دوباره جیغ زد…..
فریاد زدم
+نشنیدم….
ضربه بعدی
شروع کرد با درد شمردن
_ی…ک….د.و….س…ه….چهار…پنج….شیش….هفت..
کم کم صداش آروم شد
با تمام توانم کمربندمو به بدنش کوبیدم
_اییییی خدااااااااا
به زمین چنگی زد…
و کاملا بی حال شد…..
کمربند و ول کردم….
و رفتم سمتش موهاشو کشیدم…
ناله ای کرد….
+تو عروس خونبسی هروز…کارای شخصیمو انجام میدی…هروقت بخام…. زیرمی….اگه فکر فرار به سرت بزنه….یا هرز بپری…یا کاری کنی که مزاجم خوش نیاد…وای به حالت…کاری میکنم مرغای آسمون به حالت گریه کنند…شنیدی؟
سری با گریه تکون داد…
که سرشو. بالا کشیدم
+نشنیدم
_بله…بله…
پرتش کردم….
+پاشو لباساتو در بیار
پاااشو
با درد…بلند شد…و لباساشو در آورد….
روی تخت…دراز کشید
لباسامو در اوردم..که روش خیمه زدم
بدون هیچ ملایمتی دخترونگیشو ازش گرفتم
که جیغ گوش خراشی کشید….
که سرمو ازش دور کردم
اشکاش میریخت…..
کم کم بی حال شد…
نه اشکی ریخت…
نه ناله ای کرد…
ازش جدا شدم…و لباسامو پوشیدم و زدم بیرون……
•••••••••••••••••••••
(جانان)
به دورو برم نگاه کردم…..
با دیدن…چندتا آدم…که لباس های سیاه تنشون بود…و مایک های سفیدی روی صورتشون بود جیغ بلندی کشیدم….
که یکیشون موهامو گرفت…..
جیغی کشیدم…و دستمو گذاشتم رو دستش…کشیدم تا موهامو ول کنه…
ولی با دیدن دست جداشدش تو دستم…جیغی کشیدم…و پرتش کردم….
شروع کردم به دوییدن…..
صداهایی میومد…
(جانان)
(باز کن چشاتو)
(چیزی نیست داری کابوس میبینی)
با سیلی ای که به صورتم..خورد….
جیغی کشیدم…و نیم خیز شدم…
که دردی تو کمرم پیچید….
_ایییییییییی
زدم زیر گریه…
+هیس هیس خوبی!
خواست بیاد نزدیک…
که تمام اتفاقات چند ساعت پیش یادم آمد…. جیغ زدم و رفتم عقب
_ن..یاا نیا جلوووو نیا…
+آروم آروم…
_نیاااااااا
هق هق میکردم و نفس نفس میزدم
که یهو در باز شد.
و چند نفر آمدن داخل
خانمی که لباس خواب به تن داشت..آمد داخل….
آمد سمتم… خواستم چیزی بگم که منو تو بغلش گرفت..و موهامو ناز کرد…و بیخ گوشم گفت
•هیش آروم باش آروم..نترس منو اردلان پیشتیم…..عزیزکم آروم……
ناخواسته تو بغلش آروم شدم….
سرمو روی سینش گذاشتم..و به یه گوشه نگاه کردم…نه اشکی ریختم..نه حرفی زدم….
{ساعات گذشته}
روی ایوان نشسته بودند…و مشغول صبحانه خوردن بودند…که در را به شدت زیادی کوبیدند
جانان خواست برخیزد که جهان گفت
جهان: بشین تو صبونتو بخور…
بعد هم از پله ها آرام پایین رفت….
چادرش را سرش کرد…و راه افتاد
به خاطر پا دردی که داشت…آرام راه میرفت..که باعث شده بود فردی که پشت در بود اعصبانی شود و با شدتت بیشتری به در ضربه بزند
جهان:آمدم
در را باز کرد که با چند تا مرد هیکلی روبه رو شد….
جانان نگران نگاهی به در انداخت….ولی چیزی ندید…
_کیه ابا جهان
جهان را با ضربه ای به کف حیاط انداختنش…
که جانان ترسیده بلند شد…و سمتش رفت…
روی زانو هایش نشست..و جهان را بلند کرد..و به آن کمک کرد تا روی صندلی ای بشیند
_چه خبره کی هستین شما؟
مرد:منوچهر کجاست
_شما با منوچهر چیکار دارین.؟از دیشبع خونه نیومده….
هیچ وقت نمیتوانست به یک آدم نجس بگوید بابا…چون احساس میکرد به این کلمه بی احترامی کرده است….
مرد:گفتم کجاست…
_گفتم نیومده…
مرد:از آدمیزاد یه بار سوال میپرسن!
_به ادمیزادم یه بار میگم از دیشبع خونه نیومده میفهمه!
نمیدانست به چه جرعتی این هارا میگویید اما …میدانست زبانش همراهی نمیکرد….
مرد وارد حیاط شد….
مرد:ارباب گفتن این دختر و با خودمون ببریم….
_چی؟
بازویش اسیر دست بزرگی شد…
_ولم کن….
جهان:آقا ولش کن…کجا میبریشششش اقاااا
اقااااااا…
به داخل ماشین پرتش کردند…
سریع نشست…و سعی کرد در را باز کند
به شیشه ضربه زد
جهان با گریه صدایش میکرد…التماسشان میکرد…
_ابااااااااااا…..
دستمالی جلوی بینی اش گرفته شد…که بوی تندش…به خاطر نفس کشیدنش …..چشمانش را تیره و تار کرد….
•••••••••••••••••
Mozalhrf MOZAKHRF
عه وا😂❤️
رمانو برم جون بابا پارت بعدیو بزار
جووون 😂 رمانشووو😁🤣
اوف😂😂
به به عجب رمانی😂❤
فدایت دلبر😂
خدانکنه عشقم 😂 😂 😂
نویسنده کی بودی تو ؟؟؟
اصن اووووف
اووووف😂
اوووف
مبارک باشه😍😍
فدات🙂
جوووووووووووون نوا مبارک باشع عزیرم❤💞
فداتتت
:wpds_oops:
عه نوا پسرت تو رمان چیکار میکنه😂
🤣 🤣 🤣 😔
سلااااام عشقم
مبارکهههههه💃🏻🕺🏻
این پارتت خیلی قشنگه 😍
واییی ، کارن چقدر سنگ دلههه!
چه جوری دلش امد😭
موفق باشی 👍🏻
سلام دلبرکم🧡