رمان نفوذی پارت 21

هنوز از گفتن حرفش مدتی نگذشته بود که صدای منفور و رو مخی شران از پشت سرم اومد…

 

-میبینم ک جمعتون جمعِ دارید با هم خوش و بش می کنید!

 

منو شبنم که پشتمون به شران بود برگشتیم سمتش دست به سینه و اخمو جلومون ایستاده بود…

 

یه تای ابروشو داد بالا و گفت:

 

-به جای این بگو بخندتون زود باشید شام رو حاضر کنید مگه نمی‌بینید آقا مسیح مهمون دارن… .

دونفرتون هم برید توی سالن رو تمیز کنید!

 

نگاهی رقت انگیر به چهارتامون انداخت و بعد از آشپز خونه بیرون رفت …

 

 

هنوز داشتم به جای خالی شرانِ بی ریخت نگاه میکردم..

 

که نتونستم جلو خودمو بگیرمو پقی زدم زیر خنده و بقیه دخترا هم واکنش منو که دیدن شروع کردن به خندیدن…

 

میون خنده هام با تشر گفتم:

 

 

-شران قلمبه مث امپراطور میاد دستور میده و میگه چیکار کنید!

قلبمه.. گلابی..!!

 

 

شبنم ک یکم نفسش جا اومد گفت:

 

-وای هانی مث بمبی ما هم منفجر کردی..

 

از طرفی دیگه آتوسا زود جلو خنده شو گرفت و نفس نفس زنان گفت:

 

-دختر دخترا…..بسه دیگه الان میاد صدامون رو میشنوه…

 

آتوسا از بینمون رد شد و به سمت در ورودی رفت و نگاهی به بیرون آشپزخونه انداخت..

 

که یه وقت شران نشنیده باشه صدامونو..و بعد برگشت سمت ما….

 

شبنم لحظه ایی خندش قطع شد و لپاشو باد کرد و گفت:

 

-به جای این خوش و بش کردنتون شام آماد کنید!

 

دوباره چهارتایی از خنده ریسه رفتیم…!

 

از خنده نفسم بالا نمیومد…

 

دستمو گذاشتم روی دلم و یکی از صندلی های میزو بیرون کشیدم و روش نشستم.‌.

 

از خنده زیادی فکم درد گرفته بود….

 

نگاهی به شبنم انداختم که شده بود عین گوجه فرنگی!…

 

لبخند پهنی زدم و گفتم:

 

-گوجه فرنگی من لپاشو…بیا بشین الان تلف میشیم دیگه!

 

شبنم هم صندلی رو از زیر میز بیرون کشید و کنار من نشست…

 

سرمو گذاشتم روی میز و نفس عمیقی کشیدم!…

 

آیلین با صدای ارومی گفت:

 

-هانی بابا اینکارا رو نکن جعبه ی خندمون نابود میشه ها!!

 

سرمو بلند کردم و به صورت سرخگونش نگاه کردم و لبخندی زدم و گفتم:

 

-بخندین تا دنیا به روی شران بخنده!

 

آتوسا:

-وای بخدا از موقعی که اومده بودم توی این عمارت یادم نمیاد اخرین بار کی اینجوری خندیده بودم….

 

خندیدن با قهقه و مسخره بازی کلا از یادم رفته بود…

 

صورتش یهو  سوی غم گرفت و لباش آویزون شد. زیرلب زمزمه کرد:

 

-با خانوادم دور هم میخندیدیم … دلم برای پدر و مادرم تنگ شده ….

 

نمیدونم الان دارن چیکار میکنن در نبود من…

فکر میکنن من کجام؟!

 

 

بلند شدم و به طرف آتوسا رفتم … دستشو گرفتم و گفتم:

 

-آتی ناراحت نباش..این مروارید هاتو نریز…

 

نگران نباش خانوادت میان دنبالت …

 

اگه که کسی نیومد دنبالت پنج تایی فرار میکنیم!..اوکی؟!

 

دستمو بردم زیر چونش و وادارش کردم به چشمام نگاه کنه و گفتم:

 

-باشه دختر خوشگله؟!

 

لبخند غم آلودی زد و گفت:

 

-باشه!…

 

خب حقم داشت،باید نگران می بود…

تو فکر بود….

تو فکر پدر و مادرش….

 

که الان فکر میکنن کجاست آتوسا؟….

 

یا حتی پدر و مادر منو شبنم!…

یک لحظه توده ای بزرگ از غم توی دلم نشست….

نفسمو کشدار بازدم کردم و با خودم گفتم:

 

-هانا درست میشه!…

 

منو شبنم و بقیه دخترا نمیمونیم توی این عمارت که ازمون بیگاری بکشن و دستور والعظم بهمون بدن!

 

با صدای آیلین از فکر پریدم بیرون:

 

-هانا رفتی فضا که دختر

بیا ما هم ببر با خودت حاجی….

چند دقیقس که دارم صدات میکنم!…

مث مترسک نشستی اونجا…

 

چشمامو گشاد کردم براش و گفتم:

 

-مترسک خودتی زردمبو…رفته بودم تو فکر…

 

لبمو کج و کوله کردم و گفتم:

 

– آیلین مزاحم فکری …

 

آیلین دستشو مشت کرد و گذاشت جلو دهنش و گفت:

 

-عه عه حالا من مزاحم فکری شدم!

 

 

از پشت میز به سمتم هجوم آورد که من شبنمو کنار زدم و رفتم سمت دیگه ی میز…

 

لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:

 

-عه عسلم چرا جوش میاری؟….آرام باش شترررر!

 

و بعد خنده کوتاهی کردم…

حرص خورده ابروهاشو توی هم کشید و گفت:

 

-هانا اگه دستم بهت برسه!..من شتررررم؟؟؟؟…هاااان؟؟؟. دااارم برات….

 

هی پشت میز این ور اون ور میپریدیم که با شیطونی گفتم:

 

_چی میگی‌ برام؟؟..‌از عشق بازی تینا و مسیح ؟؟…

جوووون تو فقط بگو!…

 

شبنم و آتوسا هم که منو آیلین رو تماشا میکردن و یه ریز میخندیدن..

 

آیلین که دیگه خسته شده بود …. صندلی کشید و روش نشست و گفت:

 

-اغاااا تسلیم.. منکه دیه نا ندارم..

 

نگاهی به شبنم و آتوسا انداخت و گفت:

– رو آب بخندین یالقوز ها!….

 

تقصیر شماست باید هانا رو برام می‌گرفتید تا یه گوش مالی درست و حسابی بهش میدادم ….

تا دلم خنک ‌شه…

دیگه نگه شترررر!..

 

لبشو کج کرد و ادامه حرفش گفت:

 

-یالقوزا..

 

شبنم که جلو خندشو به زور گرفته بود تا منفجر نشه گفت:

 

-وای سفید برفی من حرص نخور گوجه فرنگی میشی…

 

و بعد پوکید از خنده …

 

آیلین نگاه پکری به شبنم انداخت و گفت:

 

-کوفت!…برا توام دارم شبنم..

 

آتوسا:

 

-وای دخترا بسه دیگه….

 

همیشه میگن پشت یه خنده ی زیاد اتفاق بدی میوفته….

خدایی نکرده…بلند شید بریم سراغ کارمون تا اون شران عفریته نیومده دوباره…

 

خب منو هانا میریم توی سالن رو تمیز میکنیم…

 

 

آتوسا به سمت من اومد و دستمو گرفت و از روی صندلی بلندم کرد ….

خیلی خسته بودم…

انگار یک ماه بود نخوابیده بودم ….بدنم کوفته شده بود…

 

دلم میخواست برم حموم و روی تختم بگیرم بخوابم ….ولی کو؟؟؟

 

-هووووف….

 

مظلومانه نگاهی به آتوسا انداختم و گفتم:

 

-خستمه…میخوام برم بخوابم…

 

آتوسا با دستش زد رو شونم..

 

و گفت:

4.5/5 - (6 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
maral
maral
3 سال قبل

مرسیی عزیزم
خیلی خوب بود
🧡🧡🧡🧡🧡🧡
همین جوری ادامه بد 😉

SAMIN
SAMIN
3 سال قبل

واقعا دستت طلا ، دیگه داشتم از ادامش ناامید میشدم 💔♥️✨

3 سال قبل

جان جان
هانا جان مرسی که با وجود درسات بازم رمانتو ادامه میدی 😎

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x