5 دیدگاه

رمان نفوذی پارت 21

5
(1)

هنوز از گفتن حرفش مدتی نگذشته بود که صدای منفور و رو مخی شران از پشت سرم اومد…

 

-میبینم ک جمعتون جمعِ دارید با هم خوش و بش می کنید!

 

منو شبنم که پشتمون به شران بود برگشتیم سمتش دست به سینه و اخمو جلومون ایستاده بود…

 

یه تای ابروشو داد بالا و گفت:

 

-به جای این بگو بخندتون زود باشید شام رو حاضر کنید مگه نمی‌بینید آقا مسیح مهمون دارن… .

دونفرتون هم برید توی سالن رو تمیز کنید!

 

نگاهی رقت انگیر به چهارتامون انداخت و بعد از آشپز خونه بیرون رفت …

 

 

هنوز داشتم به جای خالی شرانِ بی ریخت نگاه میکردم..

 

که نتونستم جلو خودمو بگیرمو پقی زدم زیر خنده و بقیه دخترا هم واکنش منو که دیدن شروع کردن به خندیدن…

 

میون خنده هام با تشر گفتم:

 

 

-شران قلمبه مث امپراطور میاد دستور میده و میگه چیکار کنید!

قلبمه.. گلابی..!!

 

 

شبنم ک یکم نفسش جا اومد گفت:

 

-وای هانی مث بمبی ما هم منفجر کردی..

 

از طرفی دیگه آتوسا زود جلو خنده شو گرفت و نفس نفس زنان گفت:

 

-دختر دخترا…..بسه دیگه الان میاد صدامون رو میشنوه…

 

آتوسا از بینمون رد شد و به سمت در ورودی رفت و نگاهی به بیرون آشپزخونه انداخت..

 

که یه وقت شران نشنیده باشه صدامونو..و بعد برگشت سمت ما….

 

شبنم لحظه ایی خندش قطع شد و لپاشو باد کرد و گفت:

 

-به جای این خوش و بش کردنتون شام آماد کنید!

 

دوباره چهارتایی از خنده ریسه رفتیم…!

 

از خنده نفسم بالا نمیومد…

 

دستمو گذاشتم روی دلم و یکی از صندلی های میزو بیرون کشیدم و روش نشستم.‌.

 

از خنده زیادی فکم درد گرفته بود….

 

نگاهی به شبنم انداختم که شده بود عین گوجه فرنگی!…

 

لبخند پهنی زدم و گفتم:

 

-گوجه فرنگی من لپاشو…بیا بشین الان تلف میشیم دیگه!

 

شبنم هم صندلی رو از زیر میز بیرون کشید و کنار من نشست…

 

سرمو گذاشتم روی میز و نفس عمیقی کشیدم!…

 

آیلین با صدای ارومی گفت:

 

-هانی بابا اینکارا رو نکن جعبه ی خندمون نابود میشه ها!!

 

سرمو بلند کردم و به صورت سرخگونش نگاه کردم و لبخندی زدم و گفتم:

 

-بخندین تا دنیا به روی شران بخنده!

 

آتوسا:

-وای بخدا از موقعی که اومده بودم توی این عمارت یادم نمیاد اخرین بار کی اینجوری خندیده بودم….

 

خندیدن با قهقه و مسخره بازی کلا از یادم رفته بود…

 

صورتش یهو  سوی غم گرفت و لباش آویزون شد. زیرلب زمزمه کرد:

 

-با خانوادم دور هم میخندیدیم … دلم برای پدر و مادرم تنگ شده ….

 

نمیدونم الان دارن چیکار میکنن در نبود من…

فکر میکنن من کجام؟!

 

 

بلند شدم و به طرف آتوسا رفتم … دستشو گرفتم و گفتم:

 

-آتی ناراحت نباش..این مروارید هاتو نریز…

 

نگران نباش خانوادت میان دنبالت …

 

اگه که کسی نیومد دنبالت پنج تایی فرار میکنیم!..اوکی؟!

 

دستمو بردم زیر چونش و وادارش کردم به چشمام نگاه کنه و گفتم:

 

-باشه دختر خوشگله؟!

 

لبخند غم آلودی زد و گفت:

 

-باشه!…

 

خب حقم داشت،باید نگران می بود…

تو فکر بود….

تو فکر پدر و مادرش….

 

که الان فکر میکنن کجاست آتوسا؟….

 

یا حتی پدر و مادر منو شبنم!…

یک لحظه توده ای بزرگ از غم توی دلم نشست….

نفسمو کشدار بازدم کردم و با خودم گفتم:

 

-هانا درست میشه!…

 

منو شبنم و بقیه دخترا نمیمونیم توی این عمارت که ازمون بیگاری بکشن و دستور والعظم بهمون بدن!

 

با صدای آیلین از فکر پریدم بیرون:

 

-هانا رفتی فضا که دختر

بیا ما هم ببر با خودت حاجی….

چند دقیقس که دارم صدات میکنم!…

مث مترسک نشستی اونجا…

 

چشمامو گشاد کردم براش و گفتم:

 

-مترسک خودتی زردمبو…رفته بودم تو فکر…

 

لبمو کج و کوله کردم و گفتم:

 

– آیلین مزاحم فکری …

 

آیلین دستشو مشت کرد و گذاشت جلو دهنش و گفت:

 

-عه عه حالا من مزاحم فکری شدم!

 

 

از پشت میز به سمتم هجوم آورد که من شبنمو کنار زدم و رفتم سمت دیگه ی میز…

 

لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:

 

-عه عسلم چرا جوش میاری؟….آرام باش شترررر!

 

و بعد خنده کوتاهی کردم…

حرص خورده ابروهاشو توی هم کشید و گفت:

 

-هانا اگه دستم بهت برسه!..من شتررررم؟؟؟؟…هاااان؟؟؟. دااارم برات….

 

هی پشت میز این ور اون ور میپریدیم که با شیطونی گفتم:

 

_چی میگی‌ برام؟؟..‌از عشق بازی تینا و مسیح ؟؟…

جوووون تو فقط بگو!…

 

شبنم و آتوسا هم که منو آیلین رو تماشا میکردن و یه ریز میخندیدن..

 

آیلین که دیگه خسته شده بود …. صندلی کشید و روش نشست و گفت:

 

-اغاااا تسلیم.. منکه دیه نا ندارم..

 

نگاهی به شبنم و آتوسا انداخت و گفت:

– رو آب بخندین یالقوز ها!….

 

تقصیر شماست باید هانا رو برام می‌گرفتید تا یه گوش مالی درست و حسابی بهش میدادم ….

تا دلم خنک ‌شه…

دیگه نگه شترررر!..

 

لبشو کج کرد و ادامه حرفش گفت:

 

-یالقوزا..

 

شبنم که جلو خندشو به زور گرفته بود تا منفجر نشه گفت:

 

-وای سفید برفی من حرص نخور گوجه فرنگی میشی…

 

و بعد پوکید از خنده …

 

آیلین نگاه پکری به شبنم انداخت و گفت:

 

-کوفت!…برا توام دارم شبنم..

 

آتوسا:

 

-وای دخترا بسه دیگه….

 

همیشه میگن پشت یه خنده ی زیاد اتفاق بدی میوفته….

خدایی نکرده…بلند شید بریم سراغ کارمون تا اون شران عفریته نیومده دوباره…

 

خب منو هانا میریم توی سالن رو تمیز میکنیم…

 

 

آتوسا به سمت من اومد و دستمو گرفت و از روی صندلی بلندم کرد ….

خیلی خسته بودم…

انگار یک ماه بود نخوابیده بودم ….بدنم کوفته شده بود…

 

دلم میخواست برم حموم و روی تختم بگیرم بخوابم ….ولی کو؟؟؟

 

-هووووف….

 

مظلومانه نگاهی به آتوسا انداختم و گفتم:

 

-خستمه…میخوام برم بخوابم…

 

آتوسا با دستش زد رو شونم..

 

و گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
maral
maral
3 سال قبل

مرسیی عزیزم
خیلی خوب بود
🧡🧡🧡🧡🧡🧡
همین جوری ادامه بد 😉

SAMIN
SAMIN
3 سال قبل

واقعا دستت طلا ، دیگه داشتم از ادامش ناامید میشدم 💔♥️✨

Fatemeh
Fatemeh
3 سال قبل

جان جان
هانا جان مرسی که با وجود درسات بازم رمانتو ادامه میدی 😎

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x