هنوز از گفتن حرفش مدتی نگذشته بود که صدای منفور و رو مخی شران از پشت سرم اومد…
-میبینم ک جمعتون جمعِ دارید با هم خوش و بش می کنید!
منو شبنم که پشتمون به شران بود برگشتیم سمتش دست به سینه و اخمو جلومون ایستاده بود…
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:
-به جای این بگو بخندتون زود باشید شام رو حاضر کنید مگه نمیبینید آقا مسیح مهمون دارن… .
دونفرتون هم برید توی سالن رو تمیز کنید!
نگاهی رقت انگیر به چهارتامون انداخت و بعد از آشپز خونه بیرون رفت …
هنوز داشتم به جای خالی شرانِ بی ریخت نگاه میکردم..
که نتونستم جلو خودمو بگیرمو پقی زدم زیر خنده و بقیه دخترا هم واکنش منو که دیدن شروع کردن به خندیدن…
میون خنده هام با تشر گفتم:
-شران قلمبه مث امپراطور میاد دستور میده و میگه چیکار کنید!
قلبمه.. گلابی..!!
شبنم ک یکم نفسش جا اومد گفت:
-وای هانی مث بمبی ما هم منفجر کردی..
از طرفی دیگه آتوسا زود جلو خنده شو گرفت و نفس نفس زنان گفت:
-دختر دخترا…..بسه دیگه الان میاد صدامون رو میشنوه…
آتوسا از بینمون رد شد و به سمت در ورودی رفت و نگاهی به بیرون آشپزخونه انداخت..
که یه وقت شران نشنیده باشه صدامونو..و بعد برگشت سمت ما….
شبنم لحظه ایی خندش قطع شد و لپاشو باد کرد و گفت:
-به جای این خوش و بش کردنتون شام آماد کنید!
دوباره چهارتایی از خنده ریسه رفتیم…!
از خنده نفسم بالا نمیومد…
دستمو گذاشتم روی دلم و یکی از صندلی های میزو بیرون کشیدم و روش نشستم..
از خنده زیادی فکم درد گرفته بود….
نگاهی به شبنم انداختم که شده بود عین گوجه فرنگی!…
لبخند پهنی زدم و گفتم:
-گوجه فرنگی من لپاشو…بیا بشین الان تلف میشیم دیگه!
شبنم هم صندلی رو از زیر میز بیرون کشید و کنار من نشست…
سرمو گذاشتم روی میز و نفس عمیقی کشیدم!…
آیلین با صدای ارومی گفت:
-هانی بابا اینکارا رو نکن جعبه ی خندمون نابود میشه ها!!
سرمو بلند کردم و به صورت سرخگونش نگاه کردم و لبخندی زدم و گفتم:
-بخندین تا دنیا به روی شران بخنده!
آتوسا:
-وای بخدا از موقعی که اومده بودم توی این عمارت یادم نمیاد اخرین بار کی اینجوری خندیده بودم….
خندیدن با قهقه و مسخره بازی کلا از یادم رفته بود…
صورتش یهو سوی غم گرفت و لباش آویزون شد. زیرلب زمزمه کرد:
-با خانوادم دور هم میخندیدیم … دلم برای پدر و مادرم تنگ شده ….
نمیدونم الان دارن چیکار میکنن در نبود من…
فکر میکنن من کجام؟!
بلند شدم و به طرف آتوسا رفتم … دستشو گرفتم و گفتم:
-آتی ناراحت نباش..این مروارید هاتو نریز…
نگران نباش خانوادت میان دنبالت …
اگه که کسی نیومد دنبالت پنج تایی فرار میکنیم!..اوکی؟!
دستمو بردم زیر چونش و وادارش کردم به چشمام نگاه کنه و گفتم:
-باشه دختر خوشگله؟!
لبخند غم آلودی زد و گفت:
-باشه!…
خب حقم داشت،باید نگران می بود…
تو فکر بود….
تو فکر پدر و مادرش….
که الان فکر میکنن کجاست آتوسا؟….
یا حتی پدر و مادر منو شبنم!…
یک لحظه توده ای بزرگ از غم توی دلم نشست….
نفسمو کشدار بازدم کردم و با خودم گفتم:
-هانا درست میشه!…
منو شبنم و بقیه دخترا نمیمونیم توی این عمارت که ازمون بیگاری بکشن و دستور والعظم بهمون بدن!
با صدای آیلین از فکر پریدم بیرون:
-هانا رفتی فضا که دختر
بیا ما هم ببر با خودت حاجی….
چند دقیقس که دارم صدات میکنم!…
مث مترسک نشستی اونجا…
چشمامو گشاد کردم براش و گفتم:
-مترسک خودتی زردمبو…رفته بودم تو فکر…
لبمو کج و کوله کردم و گفتم:
– آیلین مزاحم فکری …
آیلین دستشو مشت کرد و گذاشت جلو دهنش و گفت:
-عه عه حالا من مزاحم فکری شدم!
از پشت میز به سمتم هجوم آورد که من شبنمو کنار زدم و رفتم سمت دیگه ی میز…
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
-عه عسلم چرا جوش میاری؟….آرام باش شترررر!
و بعد خنده کوتاهی کردم…
حرص خورده ابروهاشو توی هم کشید و گفت:
-هانا اگه دستم بهت برسه!..من شتررررم؟؟؟؟…هاااان؟؟؟. دااارم برات….
هی پشت میز این ور اون ور میپریدیم که با شیطونی گفتم:
_چی میگی برام؟؟..از عشق بازی تینا و مسیح ؟؟…
جوووون تو فقط بگو!…
شبنم و آتوسا هم که منو آیلین رو تماشا میکردن و یه ریز میخندیدن..
آیلین که دیگه خسته شده بود …. صندلی کشید و روش نشست و گفت:
-اغاااا تسلیم.. منکه دیه نا ندارم..
نگاهی به شبنم و آتوسا انداخت و گفت:
– رو آب بخندین یالقوز ها!….
تقصیر شماست باید هانا رو برام میگرفتید تا یه گوش مالی درست و حسابی بهش میدادم ….
تا دلم خنک شه…
دیگه نگه شترررر!..
لبشو کج کرد و ادامه حرفش گفت:
-یالقوزا..
شبنم که جلو خندشو به زور گرفته بود تا منفجر نشه گفت:
-وای سفید برفی من حرص نخور گوجه فرنگی میشی…
و بعد پوکید از خنده …
آیلین نگاه پکری به شبنم انداخت و گفت:
-کوفت!…برا توام دارم شبنم..
آتوسا:
-وای دخترا بسه دیگه….
همیشه میگن پشت یه خنده ی زیاد اتفاق بدی میوفته….
خدایی نکرده…بلند شید بریم سراغ کارمون تا اون شران عفریته نیومده دوباره…
خب منو هانا میریم توی سالن رو تمیز میکنیم…
آتوسا به سمت من اومد و دستمو گرفت و از روی صندلی بلندم کرد ….
خیلی خسته بودم…
انگار یک ماه بود نخوابیده بودم ….بدنم کوفته شده بود…
دلم میخواست برم حموم و روی تختم بگیرم بخوابم ….ولی کو؟؟؟
-هووووف….
مظلومانه نگاهی به آتوسا انداختم و گفتم:
-خستمه…میخوام برم بخوابم…
آتوسا با دستش زد رو شونم..
و گفت:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسیی عزیزم
خیلی خوب بود
🧡🧡🧡🧡🧡🧡
همین جوری ادامه بد 😉
واقعا دستت طلا ، دیگه داشتم از ادامش ناامید میشدم 💔♥️✨
ممنون عزیزم😍… نه مینویسم گلم..
من چیزو نصفه نمیه ول نمیکنم!…
.
لامصبی حجم سنگین درسا نمیذاره..
وگرنه مینویسم رمان رو
جان جان
هانا جان مرسی که با وجود درسات بازم رمانتو ادامه میدی 😎
ممنون فاطی جونم… فدات❤
.
.
آره لامصب درسا خیلی سنگین 😐