Screenshot ۲۰۲۰ ۰۹ ۱۸ ۱۴ ۲۴ ۵۱ 1

رمان بر دل نشسته پارت ۲۷ 5 (1)

7 دیدگاه
نفس چند روزی بود که کار تابلوی حسرت رو شروع کرده بودم.. مهراد همش دور و برم میپلکید و انگار میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست، هر بار وقتی دهنش باز نمیشد که حرفشو بزنه، دستاشو کلافه میکشید لای موهاش و منو بیچاره میکرد.. آرزوم بود که دست بزنم به موهاش..…
۰۹ ۱۸ ۱۱.۰۱.۳۰

رمان بر دل نشسته پارت ۲۶ 5 (2)

بدون دیدگاه
۷۹) نمیدونم کی متوجهش شده بود و کاغذو کنده بود و برداشته بود.. چهار تا عکس هم بود که سه تاش عکسهایی از من بود که توی مسیر دشت یواشکی ازم گرفته بود، اصلا متوجه نشده بودم ازم عکس گرفته، توی دوربین هم این عکسارو ندیده بودم حتما پاک کرده…
۰۹ ۱۷ ۱۱.۴۴.۰۹ 1

رمان بر دل نشسته پارت ۲۵ 5 (1)

2 دیدگاه
۷۵) گفتم_همون روز که رفتم لباس بخرم جعبه رو برداشت و بازش کرد، چشماش با دیدن خودکار برق زد، فهمیدم که میدونه که چیه گفت _وااو…. نفس این فوق العاده ست.. لبخند زدم و گفتم _پس خوشت اومد _عاشقش شدم و اومد طرفم و بغلم کرد برای تشکر.. یه بغل…
۰۹ ۱۶ ۱۶.۰۷.۱۰

رمان بر دل نشسته پارت ۲۴ 5 (1)

3 دیدگاه
۷۰) اسین گفت _پارسال سورپرایزش کردم واسه هفت پشتم بسه پیمان بلند خندید و مهراد زیرزیرکی خنده ای کرد، گفتم _مگه پارسال چی شد؟ اسین با اخم به مهراد نگاه کرد و گفت _آقا وقتی فهمید، نیومد مراسم تولد خودش و گفت از سورپرایز شدن بدم میاد بار آخرت باشه…
۰۹ ۱۵ ۱۶.۵۶.۲۹ 1

رمان بر دل نشسته پارت ۲۳ 4.5 (2)

2 دیدگاه
۶۶) پینار گفت که جوجه میخوره، منم که فقط میخواستم با مهراد و خاطره هامون بجنگم گفتم _منم جوجه میخوام لطفا تعجب مهرادو دیدم و بعدش عصبانیتش رو.. دیگه قاط زده بود، به اسین که نوشابه فانتا خواست توپید که فانتا از کجا بیارم ندارن هر چی هست بخور دیگه،…
۰۹ ۱۵ ۱۲.۵۸.۰۹

رمان بر دل نشسته پارت ۲۲ 5 (2)

1 دیدگاه
۶۳) ناباورانه نگاهم کرد و گفت _میشه برای منم قهوه درست کنین؟ سرد گفتم _نه و بدون توجه بهش قهوه مو برداشتم و رفتم بیرون خونه.. در جواب سحر که گفت _نفس بیرون سرده، نرو گفتم _کاپشن پوشیدم، این منظره رو حیفه از دست بدم متوجه نگاه پیمان به خودم…
۰۹ ۱۴ ۱۷.۱۲.۲۲

رمان بر دل نشسته پارت ۲۱ 5 (2)

بدون دیدگاه
۵۹) دراویشی که با لباس سفید و کلاه مخصوصشون، یک دستشون، رو به پایین و دست دیگه شون، رو به بالا، چرخ میزدن که به معنای وصل شدن به خدا بود و رفته رفته بیشتر توی حس میرفتن و دستاشون رو بالاتر میبردن.. واقعا لذت روحی عمیقی بردم، مهراد هم…
Screenshot ۲۰۲۰ ۰۹ ۱۴ ۱۳ ۱۸ ۲۷ 1

رمان بر دل نشسته پارت ۲۰ 5 (2)

بدون دیدگاه
۵۵) یه پارچه خیلی نرم بود، مثل سیلک یا ابریشم کلفت، به رنگ نارنجی تیره، بین دستام بلندش کردم، یه پیراهن بلند و گشاد آستین عبایی بود، عاشق این سبک پیرهنای گشاد و بلند بودم، خیلی قشنگ بود.. گفتم _این خیییلی قشنگه آنا واقعا دستتون درد نکنه و بغلش کردم…
۰۹ ۱۳ ۱۵.۵۷.۴۵

رمان بر دل نشسته پارت ۱۹ 5 (1)

1 دیدگاه
۵۲) همونطور که بازوم به تنش چسبیده بود و بازوی اون دور شونه م بود خم شد توی صورتم و گفت _سبک شدی؟ واقعا احساس میکردم کمی دلم آروم شده و سبک شدم.. سرمو تکون دادم به معنی آره، کمی ازم فاصله گرفت و اونورتر نشست _خیلی درد کشیدی.. متاسفم..…
۰۹ ۱۳ ۰۲.۲۶.۱۴

رمان بر دل نشسته پارت ۱۸ 5 (1)

5 دیدگاه
۴۸) نفس چند روزی از حادثه آغوش من و مهراد میگذشت که قرار گذاشتیم صبح زود راه بیفتیم سمت دشت.. من نوه اسفندیار خان بودم و دختر دشت، دشت پهناوری که جزو زمینهای پدربزرگم بود و من از نوجوانی عاشق اسب تاختن توی دشت بودم.. وقتی وسایلو توی ماشین گذاشتیم…
۰۹ ۱۲ ۱۳.۴۱.۴۱

رمان بر دل نشسته پارت ۱۷ 5 (2)

بدون دیدگاه
۴۴) چمدون و ساکمو بردیم توی اتاق مهمون که قرار شده بود بشه اتاق موقت من.. خودش با شوق و ذوق کمدهای دیواری رو باز میکرد و کمکم میکرد که وسایلمو بذارم توش و مرتب کنم، چیز زیادی نداشتم گفتم _باید یه سر برم خرید چیز زیادی با خودم نیاوردم…
۰۹ ۱۲ ۰۱.۰۱.۵۸

رمان بر دل نشسته پارت ۱۶ 5 (2)

بدون دیدگاه
۴۱) هیچ کارم ارادی نبود و دنبال دلم کشیده میشدم.. چیزی که در طول سی سال زندگیم هرگز تجربه نکرده بودم.. هنوز سر جام ایستاده بودم و ماتش بودم که آهنگ تموم شد و انگار وجودمو حس کرد.. برگشت طرفم و قلم مو از دستش افتاد، ترسید.. هینی کشید و…
۰۹ ۱۱ ۰۳.۰۳.۴۸

رمان بر دل نشسته پارت ۱۵ 5 (1)

2 دیدگاه
۳۸) فهمید که نمیخوام در موردش صحبت کنم.. داشتم طرح میزدم و فکر میکردم که کاش ازش میپرسیدم شمایی که اینقدر منو سین جیم کردی اصلا خودت چرا تنهایی با این قیافه دخترکشت؟ ولی نمیتونستم بپرسم.. راستی چرا دوست دختر نداشت؟ شایدم داشت! پس کجا بود؟ این که همش با…
۰۹ ۰۸ ۰۱.۴۴.۳۴

رمان بر دل نشسته پارت ۱۴ 4.5 (2)

1 دیدگاه
۳۴) نزدیک ماشین که رسیدیم گفت _خوب؟ _هیچی ازم پرسید ترکم یا نه _فقط همین؟ _بله _به اون چه؟ _چه میدونم _مطمئنی فقط همینو گفت؟ _بله رئیس فقط همینو گفت، بریم دیگه من هیجانزده م با حرفم گره ابروهاش باز شد و با لبخند گفت _بریم خودمو به خدا سپردم…
۰۹ ۰۹ ۱۵.۰۹.۵۶

رمان بر دل نشسته پارت ۱۳ 3 (2)

1 دیدگاه
۳۰) مهراد بودن با نفس برام لذتبخش تر از هر چیزی بود.. وقتی برای اولین بار اومد توی خونه م، حضورش بهم آرامش داد.. هیچوقت دوست نداشتم کسی بیاد تو خونه م موندگار بشه و تنهاییمو ازم بگیره.. حتی دوست دخترم اِسین وقتی بعد از یکسال رابطه پیشنهاد داد که…