رمان بوسه بر گیسوی یار Archives - صفحه 8 از 14 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 103

  والله با این حجم از خلاقیت در مخ زنی، اصلا جانم هم برایش می رود… دل که چیزی نیست!! پرتمسخر و بی اراده بلغور میکنم: -آره بابا، تازه برات می… به خودم می آیم و… اتابک متعجب می‌پرسد : -برام چی؟! دهانم را می‌بندم و حرفم را با صدا قورت میدهم و ثانیه ای دیگر می‌گویم : -بعد از

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 102

  نگاهش را به چشمانم میدهد و در این نگاه… دلتنگی موج میزند؟ یا خواستن؟! خدایا میشود؟!! -زود برگشتی… چشم میفشارم تا به حسی که دارد از پا درم می آورد، غلبه کنم. -به خاطر آبتین… آرام میخندد. نگاهش که میکنم، میگوید: -خوشگل کردی… تکرار میکنم: -به خاطرِ آبتین… نگاهش در صورتم چرخ میخورد. به لبهایم میرسد. -خوردنی شدن… -به

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 101

  آسانسور در طبقه ی اول می ایستد. انقدر از دیدن چنگیز هول شده بودم که اشتباهی این دکمه را زدم. اما بد هم نشد… شهربانوی مهربان و رادینِ عزیز را می بینم که حتی برای آنها هم دلم تنگ شده است! از آسانسور بیرون می آیم و زنگ در واحدشان را میزنم. اما هرچقدر منتظر میمانم، کسی در را

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 100

  از وقتی روی صندلی هواپیما جاگیر شده ام، قلبم هر چند لحظه یکبار فرو میریزد! خوب میدانم… خوب میدانم که برای رفتن به شرکت و دیدنِ آبتین نیست. درحالیکه باید فقط این باشد! اما وقتی چشم میبندم تا تمرکز کنم، به جای جور کردن جملات برای برخورد با آبتین، تصویرِ آن خانه جلوی چشمانم می آید. آن واحد… تراس…

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 99

  اعتراف به باخت نکرد و من چرا در این حال و روز هستم؟! کمتر از مرگ حقم نیست و بمیرم… بمیرم… بمیرم! جواب میدهم: -با کمال میل! *** و من میخواهم برگردم! تصمیمِ قطعی ام همین بود و هست و خواهد بود… تا وقتی که برنده ی صددرصدِ این بازی من باشم! و اینبار تمرکزم فقط باید روی همین

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 98

    -هِی خوشگله… امسال دست از حوری بودن بردار و آدم شو… لازم نیس حوریِ بهشتیِ مادام العمرِ دائم والباکره باشی تا مخِ این آبتین متشخص رو بزنی… عادی باشی، میتونی مخ جد و آبادشم بزنی… اگرم می بینی نمیشه، کلا بیخیال شو… متعجب میخوانم… یکبار… دوبار… سه بار… تبریک عید بخورد در فرقِ سرش. حوری نباشم و آدم

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 97

  -شما رو با بی نزاکتی هاتون تنها میذارم… خدانگهدار… هنوز قدم دوم را برنداشتم که موی گیس شده ام را از پشت میگیرد. -رفتی؟! قلبم آنچنان میریزد که انگار جانم را میگیرد! می ایستم و مات و مبهوت به روبرویم نگاه میکنم. چرا این مدلی گفت؟! -برمیگردی؟! نفسم به سختی بالا می آید. او به نرمی موی گیس شده

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 96

  صورتم را با حرص از رد انگشتانش پاک میکنم و لبهایم را با پشت دست، از رد بوسه هایش! کاش بشود قلبم را دربیاورم و با وایتکس کاملا ضد عفونی کنم! -اَه اصلا همه جام آلوده ی بهادر شد! و من چطور همه جایم را از اوی چسبیده به وجودم پاکسازی کنم؟! ** چمدان را دم در میگذارم و

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 95

  عصبی است وقتی میگوید: -بدبخت من واس خاطر خودت میگم… رُک و آرام در چشمانش میگویم: -نمی‌فهممت! دستم را میگیرد و انگار برای یک بچه ی زبان نفهم توضیح میدهد: -خب بذار روشنت کنم حوری… -حورا… یک کلمه میغرد: -زهرمار! خنده ام میگیرد. صدایش خش میگیرد: -زهرمار… نخند… قشنگ نگفت؟!! مرگ بگیرم که نمیدانم چه مرگم شده است! لب

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 94

  برایم سنگین تمام میشود. و در عینِ حال، او را تحسین میکنم! زیادی سرسخت و قَهار و عوضی است… و وسوسه انگیز! من عاشق بازی با این آدم سرسخت و بی احساس ام، تا هرکجا که بخواهد پیش برود. حرص و کینه تمام وجودم را گرفته و قدم تند میکنم. خود را به او میرسانم و با لبخند میگویم:

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 93

  صدای تکخندِ آرامش به گوشم میرسد. بلندتر میغرم: -زهرمار!! پشت سرم می آید و عصبی میخندد. -حوریِ بهشتی… بیشعور در این لحظه هم سر به سرم میگذارد؟! -درد… -حورا… حورا خانوم… کاش میشد بزنمش… حیف که در این باغ دراندشت تنها هستیم و از عاقبتش میترسم! -دنبالم نیا! -بازی بود دیگه… خودت گفتی بازیه… تو که راضی بودی… راضی

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 92

  صدای خنده ی آرام بهادر روی مخم میرود. تیز نگاهش میکنم. -جای خندیدن، بگو چیکار کنم؟! -بهشون شیر بده! بدذات! -چطوری؟! خنده اش سرشار از پلیدی میشود. -خوبم! دیگر دارد عصبی ام میکند. -بامزه! شیر بیار بهشون بدم… با لذت میپرسد: -میترسی؟ کوفتش میکنم این لذت را! -معلومه که نه! همان لحظه یکی از بزغاله ها گوشه ی لباسم

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 91

  خب انگار راست میگفت. شراره بسته است، ولی انقدر بندِ قلاده اش بلند است که به بهادر نزدیک میشود و برایش دُم تکان میدهد. -آ قربونِ هیکلت شراره…حوری ببین چه دخترِ خوشگلیه؟ از چیِ این بچه میترسی؟ ترسناک نیست… حداقل نه به اندازه ی چنگیز! ولی هیبت عظیمی دارد. -گاز نمیگیره؟! بهادر بدون توجه به من، رهایم میکند و

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 90

  -آدم… چی؟! نُچ میکند. لب میگزم. صدای شراره ترسناک است. و من نباید از خودِ بهادر بیشتر بترسم؟! بی اراده خودم را بیشتر به سمت او میکشم. نگاهم میکند. اخم میکنم و میگویم: -مامان و بابام و دوستام خبر دارن که من اینجام… لوکیشن هم دارن! سپس جلوی نگاهِ خیره و باریک شده اش، خودم را نزدیکتر میکشم و

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 89

  بی اراده میغرم: -بی ادب! -چرا؟! تعجب کردنش هم مایه ی شرم است! -مگه من بُزم؟! اینبار بی محابا میخندد. -تو بُز باشی من خودم میشم بزغاله! دهانم از پررویی اش باز میماند و او سعی میکند خنده اش را فرو دهد. -حالا که نیستی… نه تو بُزی نه من بزغاله که بخوای شیر بدی! باور کن گشنه مم

ادامه مطلب ...