شونه ای بالا میندازم . یکدفعه یادم میاد کجا دیدمش . با ذوق میگم : یادم اومد کجا دیدمت . تو مگه علی نیستی پسر عمو احمد؟ سری به تایید تکون میده و میگه : اما من شما رو به جا نیاوردم _من عسلم دختر رضا ، برادر زاده بی…
امیر با دیدنم میگه : چیزی که نگفت نه ؟ درو بستم و گفتم : نه . میشه یه کمکی بهم بکنی؟ نگاهی با شاداب رد و بدل کرد و گفت : چه کمکی از دستم بر میاد ؟ _ آدرس خونه ماهان رو میخوام شاداب با تعجب میگه :…
حسام دستشو رو شونم گذاشت و غمگین گفت : چقدر طول میکشه تا آروم شم؟ دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم : بستگی به زخمت داره اینکه چقدر وخیمه وضعیتش. سخته فراموش کردن ، پس تلاش نکن ، ولی ازش درس بگیر .یاد بگیر قلبت رو دیگه ساده نبازی. چه…
گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش تو کیفم. آذین رو صدا زدم و بهش گفتم میرم یکم استراحت کنم رو تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم و سعی کردم به اتفاقات این یه ماه فکر کنم . به ماهان فکر کنم به خانواده ای که از ته قلبم همشون رو…
خنده ای کرد و گفت : بابا آروم دختر تو که از من فضول تری ، بعدم مگه نگفتی خسته ای عیب نداره بعدا باهم حرف میزنیم برو فعلا استراحت کن . چپ چپ نگاش کردم که خندش شدت گرفت و گفت : خیلی بامزه میشی وقتی داری حرص میخوری.…
لبخند تلخی زد و گفت : کم نکشیدی ها نیش خندی زدم و زیر لب گفتم : الانم کم بدبختی ندارم . _ سوگل تک فرزنده؟ آب دهنمو قورت دادم و گفتم : نه یه برادر داره، الان عسلويه اس . _تا چه حد راجب منو سوگل میدونی؟ _ خیلی…
_ اون وقت از منم اجازه گرفتی منو آوردی اینجا؟ جوابمو نداد و به طرف آشپزخونه رفت . _ با تو بودما _ قهوه میخوری؟ وقتی سکوتمو دید برگشت سمتم و گفت : حالت بد بود خب کجا میبردمت؟ پوفی کشیدم و نشستم _ قهوه نمیخوام اگه مسکن داری برام…
ماهان لیوان رو از پیمان میگیره و سر میکشه. طولی نمیکشه که ساناز و بردیا هم میشینن و مشغول حرف زدن میشن. تمام حواسم به ماهانه . حالش بده از قیافش معلومه ولی صدام انگار تو گلوم خفه شده که بیرون نمیاد. یک حرفایی می ماند بیخ گلوی آدم ،…
اخمی میکنه و میگه : نه خیر منو امیر سه ساله همدیگرو میشناسیم این مهمونی رو هم به اجبار من میاد که اون شوهرت تنها نباشه، گند بزنه به خودش و هممون. ناخواسته نیشخندی میزنم . هنوز با کلمه شوهر کنار نیومدم…. “ماهان” دیدی که سخــت نیسـت تنها بدون مــن…
کرایه را حساب میکنم و پیاده میشوم. نگاهم به ساختمان شیک رورویم خیره میشود. ناخوداگاه باز خاطرات به سمتم هجوم میارن. * ماهان بسه دل درد گرفتم انقدر خندیدم _ خب، خیلی بی شعوری من دارم جدی حرف میزنم. _ باش اگه تو تونستی شرکت بزنی من شام مهمونت میکنم…
“عسل ” با استرس نگامو به در دوختم . منشی گیج گفت : حالتون خوبه؟ سری تکون دادم و گفتم : بله ، ببخشید گفتید جلسه هیئت مدیره کی تموم میشه؟ خندید و گفت : شما همین چند دقیقه پیش پرسیدید که، انقدر نگران نباشید سری تکون دادم و مشغول…
مریم و کنار زدم و سریع رفتم سمتشون. سوگل پوزخندی زد و گفت : ما باید از دیگران بشنویم باید پدربزرگت دعوتمون کنه زن عمو هم با همون لحن گفت : البته ایشالا خوشبخت شی صدایی از پشت سرم گفت : عسل ماهان دنبالت.. برگشتم طرف سینا که متعجب زل…
لباس رو داد دستم و گفت : برو امتحانش کن. _ نمیخواد دیگه قشنگه تو هم که پسندیدی دستشو پشت کمرم گذاشت و هولم داد_ برو دیگه چقدر حرف میزنی به اجبار لباس رو پرو کردم و گفتم مریم بیاد ببینه لبخندی از سر رضایت زد و گفت : سلیقه…
ولی فقط به نگاه کردن نبود .چند بار جلومو گرفت بیرون دانشگاه .ولی من رامو کج میکردم و بهش اهمیت نمیدادم. میدونستم انقدر جذاب نیستم که پسر محبوب دانشگاه دنبالم راه بی افته. به خاطر رعنا بود .همون دوستم که تو بیمارستان دیدی. رعنا دختر پر شور و شیطونی بود…