رمان آرزوی عروسک پارت 154
2 دیدگاه
آرش اومد نزدیک تر و بالحن غمگینی مادرش روصدا زد.. _مامان؟ _میشه اینقدر به من نگی مامان؟ والا اونقدر پیرنشدم که پسر هم سن وسال تو داشته باشم! _خیلی خب.. نمیگم.. میشه داروهاتو بخوری اگه بابا… به اینجای حرفش که رسید مکث کرد و بابغض ادامه داد: _یعنی آقا…