رمان آرزوی عروسک Archives - صفحه 6 از 12 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 94

  نتونستم آروم بگیرم و دنبالشون نرم.. ارسلان روی زمین زانو زده بود و بهت زده به رفتن آرش نگاه میکرد… اون هم حال خوبی نداشت و با تصویری که از میدیدم ممکن اون هم از حال بره اما حال آمنه واسم مهم تر بود و بی توجه به ارسلان دنبالشون رفتم… ماشین آرش از در زد بیرون و قبل

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 93

  بادلهره به آمنه نگاه کردم.. آرش عصبی بود و توی موقعیت تصمیم های آنی میگرفت و حالا من واقعا مونده بودم چه خاکی توسرم کنم! ارسلان با صدایی به بلندی صدای آرش گفت: _تو یه الف بچه میخوای زندگی من تصمیم بگیری؟ اونی که از این خونه میره تویی! خیلی ترسیده بودم.. تابحال دعوای به این شدت که شیشه

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 92

  بعداز تموم شدن صبحونه ام بدون حرف منتظر آرش شدم تا صبحونه اش رو تموم کنه اما انگار خیلی بچه ننه تراز این حرف ها بود… واسه هر لقمه اش کلی حساسیت به خرج میداد و حسابی تجزیه اش میکرد… _چرا اینجوری کله پاچه میخوری؟ انگار توش دنبال چیزی میگردی! بابا بیخیال اسمش باخودشه این لوس بازی ها چیه!

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 91

  بالب های لرزون و بغض سنگینم گفتم: _حالا که این هارو میدونی! بازم ازش دفاع میکنی و دخترت رو بهش میدی؟ _نه که نمیدم! گریه نکن.. توهم اشتباه کردی سارا! من بیشتر از کوهیار ازدست تو ناراحتم که همه ی این بی احترامی ها رو دیدی و ازما پنهون کردی! _من نمیخواستم شمارو ناراحت کنم و دوستی چندین سالتون

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 90

  اون روز مامانت به بهونه اینکه مامانم آشپزی نشونش بده اومده بودخونه ی ما! بعدها بهم گفت از مادرم شنیده بوده من دارم میرم! وقتی داشت میرفت جلوی در باخجالت بهم گفت: _خیلی مواظب خودتون باشید.. دلم ریخت.. اولین بارش بود مستقیم باخودم حرف میزد و این کارش باعث شد بیشتر ازقبل استرس بگیرم! زبونم انگار بند اومده بود..

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 89

  گوشه ی چشمش رو چین داد و با شک پرسید: _یعنی برمیگردی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: _بالاخره که بدون خداحافظی نمیتونم برم! سری به نشونه ی تایید تکون داد.. چندروز بعد… کلافه به موهام چنگ زدم و درجواب غر زدن های مامان گفتم: _مامان میشه خواهش کنم این موضوع رو تمومش کنی؟ من واقعا نمیدونم با چه

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 88

  میون گریه پوزخندی زدم وگفتم: _لابد اجی مَجی هم کردی و اون سفته ها افتاد دست تو! کلافه چنگی به موهاش زد وگفت: _سخته کسی حرفاتو باور نکنه نه؟ درد داره وقتی داری حقیقت رو میگی پوزخند تحویل بگیری و باورت نکنن؟ مگه همین نیم ساعت تونبودی که اصرار داشتی باورت کنم؟ حالا جای ما برعکس شده.. منم ازتو

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 87

  سفته هارو توی هوا تکون داد و غمگین تر از قبل ادامه داد: _فکرمیکنی تورو بخاطر این لعنتی ها نگهداشتیم؟ من اینارو همون شب که گفتم ماشینم رو میفروشم از بابا گرفته بودم! جلوی صورتم تکونش داد وبعد تیکه تیکه اش کرد ودورشون انداخت! _از اولشم اومدنت به اون خونه پیشنهاد من بود! اون پولارو من داده بودم! من

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 86

  صبرم تموم شده بود.. دیگه طاقتم طاق شد و زدم زیر گریه! باگریه و بغض گفتم: _باید چطوری و به کدوم مقدسات قسم بخورم تا حرفمو باورکنی؟ من نمیدونم چرا هرکی به پست من خورد من رو بایه دختر خراب و هرزه اشتباه گرفت و قضاوتم کرد!! گریه هام بیشترشد و صدام بلند تر! _آره خب حق داری قضاوتم

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 85

  دیگه بقیه ی حرف هاشو نشنیدم و فقط جمله ی شب میام پیشت فکر کردم! نمیدونم چرا تو اون هیری ویری داشتم حسادت میکردم! گوشی رو قطع کرد.. به طرفش چرخیدم با دلخوری گفتم؛ _قبل حرکت بهم بگو من چیکارت کردم؟ مثل من به طرفم برگشت و با اخم وچشم های به خون نشسته گفت؛ _فکرمیکنی من احمقم سارا؟

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 84

  احساس کردم اون حرفش یه کم خارج ازتحمل من بود و ممکن بود هر لحظه بپرم و مثل وحشی ها دونه دونه موهاشو بکنم! گوشه ی چشمم رو چین دادم و متعجب پرسیدم: _چی شد؟ متوجه نشدم! انگار اونم عصبی بود و حرص داشت! اما واسه چی؟ یا اگرم هست به چه ربطی داشت که سر من خالی کنه؟

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 83

  غروب شد وکم کم سروکله ی مهمون ها پیدا شد.. بجز اقوام نزدیک آمنه که خواهر وبرادراش بودن.. هیچکدوم از فامیل ها نمیدونستن که من پرستار آمنه جون هستم و به عنوان یکی از آشناهاشون که خودمم دقیق متوجهش نشده بودم معرفی شده بودم! یعنی اگه یکیشون میومد وازم می پرسید دقیقا چه نسبتی با این خانواده دارم، من

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 82

  باآخرین توانم قدم برداشتم ورفتم داخل.. همزمان صدای آرش روی روحم خط کشید.. _دل به چیه این لات بی سروپا خوش کردی؟ من نمیدونم شما دخترها چرا هرخری رو واسه زندگی انتخاب میکنین! دلم میخواست چیزی بگم.. دلم میخواست مثل گذشته که هرکس از کوهیار بد میگفت یا انتقادی میکرد، جوابش رو بدم اما جوابی نداشتم.. حرفی برای گفتن

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 81

  باخجالت بهش نگاه کردم و سوالی نگاهش کردم… _میشه بپرسم چرا نگاهتو ازم میدزدی؟ _ا‌شتباه میکنی! _بیا یه کاری کنیم! _چیکار؟ _بعضی آدما مجبور میشن یه روزهایی رو از زندگیشون پاک کنن ونادیده بگیرن! توی سکوت فقط نگاهش کردم ومنتظر ادامه ی حرفش شدم.. تمام اجزای صورتم رو از نظر گذروند و بامکث طولانی ادامه داد: _ما هم دیشب

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 80

  باترس و ملتمسانه به آرش نگاه کردم که یه امشب رو با مادرش لج نکنه و اعصابشو خورد نکنه! آرشم انگار متوجه شد هیچ راهی نداره با کلافگی خودکار رو روی میز پرت کرد وگفت: _ای بابا ای کاش یا من بمیرم یا این مهمونی ها و تحمل کردن آدمای بیخود تموم بشه! _ای مار بزنه به اون زبونت

ادامه مطلب ...