اما همان موقع ، درست موقعی که مشتش را برای هزارمین بار بلند کرده بود تا در را بکوبد ، در با ضرب باز می شود . مشتش را آرام پایین می آورد و نگاهی به ملوک خانم می اندازد که دست دختر شش ساله اش فریده را گرفته…
# دیاتا چشم هایش مشکی بودند چیزی به اسم سفیدی در چشمانش وجود نداشت . یک موجود کریه بود مایع مشکی رنگی از چشمانش می ریخت او را می ترساند .صورتش سوخته بود وحشتناک بود …ناخن های بلند و سیاهی داشت .آرام نزدیکش می شد …چیزی به اسم عجله…
مهدی نگاهی عاقل اندر سفیه به صادق انداخت و نگاهی با دقت به گل های گلایل سفید کرد _ ای من گل بگیرم اون مخ فندقیت رو صادق گلایل ؟؟؟ مگه می خوای بری ختم احمق ؟ صادق منگ گفت _ گل گله دیگه ایرادش چیه ؟ مهدی دستش…
( دوستان ، اول از همه مرسی از اینکه این رمان رو می خونید و دوم اینکه لازم دونستم بگم که رقص سما زاییده ی ذهن بنده هست و زمین تا آسمون با رقص سماع فرق داره توصیف حرکات رقص سما در این رمان با سماع فرق می کنه…
دیاتا کلافه گفت _ همین دیگه ادامه نداره چرا باید از کسی که زندگیمو به گند کشید خبر داشته باشم ؟ اشتب زدی آقای ایکس من از اوناش نیستم که با ناپدریم در ارتباط باشم . مطمئنم خوب می دونی دو بار از خونه امون به خاطر همین سگ…
فرهاد پوزخندی می زند . از جایش بلند می شود و به سمت فرامرز می رود . دستش را به سمت بانداژ چسبی شکم فرامرز می برد و فشارش می دهد که فرامرز دادی می زند _ روانی این چه کاریه دیگه ؟ فشارش نده …نمی بینی دارم می میرم…
علی با لگد به شکم پسر وسطی می کوبد و پسر به زمین پرت می شود . پسر سمت راستی نیز با علی درگیر می شود . علی حواسش به پسر وسطی بود . پسرک سمت راست از حواس پرتی علی استفاده می کند و مشتی محکم به گونه…
ایران / تهران ضربه ی آخر و بوم ! صدای تشویق ها پایانی نداشت . نیم دستکش های چرمش را در پوشید و به حریفش نزدیک شد . حریفش نیمه جان به رینگ تکیه داده بود . خون از بینی و لبش جاری شده بود . و دانه های عرق…
فصل سه : درمان ارسلان نفس پر دردی کشید . دلش برای پسرک خون بود … چقدر درد داشت …می دانست از دست دادن لارا برای نیوراد یعنی مرگ …پسرک زندگی نمی کرد زنده مانی می کرد … ارسلان خوب می دانست از دست دادن یعنی چه ؟ خوب…
چشمانش کم کم باز شدند ….چشمانش شروع به کنکاش کرد .اینجا کجا بود ؟ کم کم یادش آمد … پسرک …تارا ….لنا … در یک اتاق بود که به جز یک تخت و یک میز عسلی چیز دیگری نداشت . پنجره هایی با حصار های آهنی داشت …و هنوز…
⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐ فصل دوم : مرگ کسب و کار من است پسرک دستی به موهای پریشان شکلاتی اش کشید . نفسی عمیق کشید … ولی او هیچ وقت همچین آدم شیطانی نبود …او در بطن این آدم های بکن درو ، باطنش را باخت … قلبش را روی دیوار مغزش پخش…
در خیابان گویی خاک مرده پاشیده بودند . کسی نبود . دریغ از حس یک تنفس به غیر از خودش … داشت با دست خودش به پیشواز مرگ و شاید آن پسرک شیطان صفت می رفت . سربالایی خیابان ها برایش طاقت فرسا بود . باید سه تا خیابان…
نیوان دوان دوان به سمت کوشا و دیاتایی که داشتند به سمت پله ها می رفتند نزدیک شد . _ مردک آفرین بیست میلیون راحت به جیب زدی کوفتت شه ! _ نیوراد نیومده ؟ نیوان در حالی که همراه آنها از پله ها بلا می رفت آهی کشید…
همان موقع بود که همه چیز اتفاق افتاد . همان موقع بود که دیاتا مسیر زندگی اش را انتخاب کرد و یا شاید همان موقع بود که زندگی اش دست خوش تغییر کرد . دری که مانند گیت بود با صدای جیر جیر که خبر از فرسوده بودنش می داد…
جیغی کشید . از خواب پرید … داشت خواب می دید .خواب آن روز ها ، کوشا هنوز زنده بود ، مهراب خوب بود ، تارا و آدرین هنوز دوستش داشتند ، تارا تیمارستان نبود ، ملاحات بی خانمان نشد …. نفس هایش تند بودند ، قفسه ی سینه…