رمان دلارای Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان دلارای

رمان دلارای

رمان دلارای پارت 350

    دلارای پوزخند زد   پسرک ابله   قابل ترحم بود…   آلپ‌ارسلان ملک‌شاهان برای از دست دادنش می‌ترسید و چه ترس به جایی!   _ هیچ‌چیزی تغییر نمیکنه دلی میریم پدرتو می‌بینی و برمیگردی حتی شماره تماس هم با کسی رد و بدل نمی‌کنی   هاوژین را با احتیاط روی تخت برگرداند و سمت دلارای برگشت   حالا

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 349

        ** میان خواب و بیداری دست و پا می‌زد که تخت تکان خورد   با چشمان نیمه باز نیم‌خیز شد   ارسلان با بالاتنه‌ی برهنه هاوژینِ غرق در خواب را گوشه تخت خواباند   دهان باز کرد هشدار دهد که خودش زودتر دست به کار شد و بالشت ها را کناره‌ی تخت چید   دلارای بی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 348

    قبل ازینکه فرصت کند سمتِ ارسلان برگردد ، او از پشت سر به بدنش چسبید و دستش را روی گردنش گذاشت   آرام گلویش را فشرد و کنار گوشش پچ زد   _ یادته وقتی ایران بودیمم از این غلطا میکردی؟   دلارای غرش کرد   _ گلومو ول کن   _ یادته تو آسانسور چه دسته گلی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 347

    علاوه بر او تمام میهمان ها ساکت شدند   دخترها ترسیده سر پایین انداخته و بقیه بهت زده به ارسلان خیره شده بودند   برای او اهمیتی نداشت   دلارای را سمت خود کشید و با تمام توان بازویش را فشرد و پج زد   _ میکشمت دلی … من خونتو می‌ریزم امشب   دخترک با چشمانی عصیان

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 346

        ارسلان بی توجه به او با صورتی که هرلحظه بیشتر سرخ میشد به دختری خیره بود که با لباس عربی و پوشیه‌ای سنگ‌کار شده میان سِن ایستاده بود   رقص تازه شروع میشد   ریتم آهنگ کند بود اما با هر ضرب ، کمرِ دخترک به شکل زیبایی حرکت می‌کرد   دندان هایش را طوری روی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 345

        صدای موزیک دیوارهارا می لرزاند   رقص نورهای خاصِ کلاب را در کل دبی تنها می‌شد همانجا به چشم دید   گارسون ها منظم پذیرایی می‌کردند و دود فضا را گرفته بود   هاوژین ترسیده سرش را در گردن ارسلان فرو برد و او کلافه پوف کشید   نباید بچه را از دلارای می‌گرفت   پدر

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 344

  _ میخوام تا بهت گفتم بالای چشمت ابروعه منو با بچم تهدید نکنی بچم … میشنوی ارسلان؟ بچه‌ی من ‌‌‌… بچه‌ای که تو هیفده سالگی که همه دست راست و چپشونو تشخیص نمیدن من با چنگ و دندون حفظش کردم ارسلان مچ دستش را گرفت و محکم فشرد صدایش تهدیدآمیز بود _ خواب دیدی خیر باشه دخترحاجی مادر شدی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 343

        دلارای بی توجه به آن ها سمت پله ها دوید   تحمل نگاه های سنگینشان را نداشت   صدای آلپ‌ارسلان را می‌شنید که دستور میداد :   _ حورا ، امروز نامزدی پسرِ عبدلحمیده بعد از‌ مراسم میان اینجا نمیخوام نبودِ جمیله حس شه برای بچه‌ها ترجمه کن حواسشونو جمع کنن     وارد اتاق شد

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 342

        جمیله کمی عقب نشینی کرد   _ اینجا اگر قرار‌ باشه جواهر گم بشه سنگ رو سنگ بند نمیشه علیرضاخان بعدم حورا خودش دیده انگشتر دست بچه بوده   دلارای هاوژین را روی زمین گذاشت و نگران مقابلش نشست   از شدت خشم سرخ شده بود   _ چی شده علیرضا؟ چه انگشتری؟   _ انگشترِ

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 341

        دلارای سرش را روی زانویش گذاشت و پچ زد   _ خدایا … این چه سرنوشتیه؟ چرا نمی‌تونم یک روزم شده خوشحال باشم؟   آلپ‌ارسلان کنارش نشست   _ پاشو صورتتو بشور بگیر بخواب ، صبح شد هاوژین بیدار میشه نمیذاره بخوابی   دلارای آرام پچ زد   _ حق با بابام بود…   ارسلان نچی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 340

        دلارای اما طاقت نیاورد   بغض کرده سر تکان داد   _ میایم حاج بابا … ارسلانم نیاد من و هاوژین میایم   ارسلان با خشم غرید   _ زن و بچه‌ی من بدون خودم تا پایین کلابم نمیرن! چه برسه یک کشور دیگه   دلارای خدارا شکر کرد که حاجی صدای آرام او را نشنید

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 339

        _ غر نزن هنگامه این روزا به اندازه کافی این بچه تِر میزنه تو سرم با غرغراش داشت میخوابوندش گذاشتم رو سایلنت بیدارنشه   هنگامه با خنده ابرو بالا انداخت   _ آفرین به تو ، بابای نمونه پوشکم عوض میکنی؟   دلارای آرام غرید   _ بگو بده گوشیو بابام   هنگامه بدون آنکه بشنود

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 338

        دلارای خودش را عقب کشید   زمان مناسبی برای روبرویی با هنگامه نبود   او را دوست داشت و مدیون کمک های هنگامه و آزاده بود اما الان توان شنیدنِ گله و دلخوری‌اشان را نداشت   ارسلان دوربین را مقابل هاوژین گرفت و هنگامه با ذوق نالید   _ وای من دورت بگردم عمه … چقدر

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 337

        هاوژین را کنار دلارای گذاشت و چپ‌چپ نگاهش کرد   اینبار آنقدر خسته و بی جان بود که حتی کوچک بودن کاناپه و راحت نبودن جایش هم نتوانست مانع خوابیدنش شود     نیمه شب بود که صدای ناله‌ای بیدارش کرد   کلافه گوشه چشمانش را فشرد   خیال کرد هاوژین است اما او نبود!  

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 336

        _ خوابم نبرد چون….   جمله‌اش را نتوانست تمام کند   آلپ‌ارسلان با یک حرکت پتو را کنار زد و برزخی به صفحه روشن موبایلش خیره شد   _ گوشی منو چرا قایم کردی؟   دلارای نگاهش را دزدید   حوصله‌ی توبیخ های او را نداشت   هاوژین را به خود چسباند و آرام زمزمه کرد

ادامه مطلب ...