رمان دلارای

رمان دلارای پارت 65 5 (1)

38 دیدگاه
  دلارای وحشت زده سمتش برگشت ارسلان دستش را بالا برد و دلارای ناخواسته چشمانش را بست همه چیز را تمام می کرد اگر ارسلان به خودش اجازه می داد جلوی این همه آدم دست رویش بلند کند همه چیز را برای همیشه تمام می کرد به خودش قول داد…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 64 5 (3)

48 دیدگاه
  دلارای دستش را جلوی دهانش گرفت و با دست دیگر بازوی ارسلان را کشید : _ ارسلان تو رو خدا ول کن زن ملتمس جلو آمد : _ آقا چرا این طوری می کنید من همینجا فروشنده هستم باور کنید باعث میشید کارامو از دست بدم من که معذرت…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 63 4.7 (3)

44 دیدگاه
  دلارای عصبی ایستاد : _ نمیخوای بس کنی؟ _ روز اولی که اومدی خونم خوشتیپ تر بودی دلارای پوف کشید الپ‌ارسلان بحث را ماهرانه تغییر داده بود! _ واقعا؟ اخه یادمه از همون اولم راضی نبودی! یک قدم جلو آمد و خیره در چشمان ارسلان ادامه داد : _…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 62 4 (3)

67 دیدگاه
  الپ ارسلان بی خیال از کوچه بیرون پیچید و دلارای بلند تر گفت : _ منو برسون خونه ، فکر میکردم گفتی قراره معذرت خواهی کنی! _ معدرت خواهی بخاطر چی؟ حماقت تو؟ هنگامه ابرو بالا انداخت و در سکوت خیره آن ها شد که بحث میکردند _ میتونستم…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 61 3.5 (2)

26 دیدگاه
  داراب بی حوصله سر تکان داد : _ لازم نکرده میری دوباره یک بلای دیگه سر خودت میاری _ من هجده سالمه هنوز نمیتونم حتی برای یک پیاده روی ساده بیرون برم؟! _ زبون درازی نکن دخترجون چه هجده سال چه بیست وهشت سال! شوهر که کردی خونه شوهرت…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 60 4 (2)

24 دیدگاه
  الپ‌ارسلان حرفی نزد دلارای دوباره پرسید : _ الو؟ ارسلان بازهم سکوت کرد دلارای اما دلارای همیشه نبود پرخاشگرانه و دلخور گفت : _ اگر کار نداری زنگ نزن نمیخوام داداشام شک کنن و بیفتن به جونم الپ‌ارسلان ابرو بالا انداخت دخترک شمشیر را از رو بسته بود قبل…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 59 4 (3)

12 دیدگاه
  مقنعه اش را حسابی جلو کشید و سعی کرد کبودی های صورتش را با موهایش بپوشاند نگهبان کنجکاو نگاهش میکرد سرش را پایین انداخت و ارام پرسید : _ ببخشید ایستگاه اتوبوس این اطراف کجاست؟ نگهبان نگاه پرمعنایی به صورت کبودش انداخت دلارای اخم کرد : _ صدای منو…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 58 3.3 (4)

29 دیدگاه
  دلارای سرش را بالا انداخت : _ الان میخوام برم _ هنوز دو نشده ، مدرست تعطیل نیست چی می‌خوای بگی به خانوادت؟ دلارای حرفی نزد حق با او بود با صدای پر بغض سکوت را شکست : _ واسه پامو زخمای صورتم چی میگم؟ واسه اینکه زود رسیدمم…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 57 3.5 (2)

31 دیدگاه
  خودش را پایین کشید و پرسید : _ کدوم پات درد می‌کنه؟ دلارای آرام با بغض زمزمه کرد : _ چپ علیرضا دستش را روی زانویش گذاشت : _ اینجا دلارای بی حال سرش را بالا انداخت : _ نه علیرضا دستش را پایین تر کشید و مچش را…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 56 4 (3)

17 دیدگاه
  نفس زنان سکوت کرد بدن بی جان دلارای را روی زمین انداخت و خودش را عقب کشید چنگی به موهایش زد و زمزمه کرد : _ احمق ، احمق ، احمق احمق آخر را با تمام توان فریاد زد و هم زمان با گوشه پا به ران دلارای کوبید…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 55 4 (4)

28 دیدگاه
  علیرضا دو دل نگاهش کرد دلارای ملتمس با بغض سر تکان داد و آلپ‌ارسلان دوباره غرید : _ علیرضا علیرضا کلافه پوف کشید : _ خونشون کجاست؟ من میرسونمش _ لازم نیست دلارای آرام زمزمه کرد : _ خونمون… قبل ازینکه آدرس را بگوید ارسلان صدایش را بالا برد…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 54 4 (4)

14 دیدگاه
  دلارای نفهمید چه شد برای لحظاتی فراموش کرد جز پیراهن مردانه چیز دیگری به تن ندارد که وحشت زده از پشت دیوار بیرون پرید و جلو رفت : _ ارسلان ارسلان مشتش را در صورت مرد فرود آورد و دلارای ترسیده جیغ کشید مرد با دهان پر خون صدایش…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 53 3.5 (2)

23 دیدگاه
  نگاهش را دزدید : _ آره ، قرص میخورم ارسلان اما مشکوک نگاهش کرد پسریچه که نبود دخترک را در همین چند روز خوب شناخته بود! دروغ که می‌گفت اینطور سرخ می‌شد و نگاه می‌دزدید با این همه هرگز احتمال نمی‌داد دخترک دل و جرات انجام چنین کاری را…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 52 3.5 (2)

9 دیدگاه
  صدای موزیک کم کم بالا رفت دلارای نفس عمیقی کشید و نگاهش را از ارسلان دزدید تا استرس نگیرد آهنگ ضرب گرفت کمرش را لرزاند و کم کم دستانش را با حالتی خاص بالا آورد صدای موزیک بالا تر رفت کمرش را خم کرد و سرش را چرخاند موهای…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 51 4 (3)

13 دیدگاه
  آسانسور ایستاد اما نه در طبقه‌ی ارسلان مردی که خودش را نماینده ساختمان معرفی کرده و جنجال به پا کرده بود با دیدنش اخم کرد دختر بچه ای همراهش بود دست دختربچه را کشید : _ صبرکن ما از پله میریم دختربچه اخم کرد : _ چرا؟ خسته میشم…