رمان دلارای Archives - صفحه 2 از 24 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان دلارای

رمان دلارای

رمان دلارای پارت 335

  _ آشنا میشی ساینا موهای بلندش را پشت گوشش زد و آه کشید _ باعث افتخاره آلپ‌ارسلان! _ رواعصابش نرو _ باور کنم دوستش داری؟! _ رو اعصابش بری میره رو اعصاب من! منم کم طاقت … یهو دیدی زدم زیر این پروژه و طراح عوض کردم ساینا با پوزخند نگاهش کرد نگاهش پر از تاسف بود ارسلان اما

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 334

        ارسلان کمرنگ اخم کرد و صورت کوچک هاوژین را میان دستش گرفت   نمایشی سرش را پایین آورد و کنار صورت دخترک گرفت   _ شبیهم نیست مگه؟   ساینا بهت زده پچ زد   _ یاخدا … نه!   ارسلان پوزخند زد   _ آره   _ دخترته؟!   ارسلان گونه‌ی آویزان هاوژین را بوسید

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 333

      به چشمان عصبی ارسلان خیره شد و پچ زد   _ بوسیدنم یادت رفته؟   آلپ‌ارسلان خشمگین پچ زد   _ یادمه ، نشونت بدم دیگه چی یادمه؟   _ چندساعت پیش نشون دادنیارو نشون دادی! دیدم ، چندان چنگی به دل نمی‌زد   پشت دستش را چندین بار آرام روی گونه‌ی ارسلان کوبید و ادامه داد

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 332

        _ مگه خواستی؟   _ خواستم … به جونِ هاوژین خواستمش   ثانیه ای مکث کرد و دوباره ادامه داد   _ خواستمتون!   دلارای آب دهانش را فرو داد   دیگر منطقش را به قلبش ارجحیت نمی‌داد!   در دل به خود تشر زد   “نذار خرت کنه… دروغ میگه”   _ دروغ میگی  

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 331

      ‏آلپ‌ارسلان ابرو درهم کشید‌   دلارای پشت هم غیرتش را نشانه می‌گرفت و او از خودش شاکی بود که چرا تیرهای دلارای به هدف می‌خورد!   مگر نه اینکه دخترک برایش آنقدرها هم مهم نبود؟!   _ زنم و من نکردم رقاصه‌ی کلابم! وقتی پیداش کردم که رقاصه بود   دلارای غرید   _ من برای هیچکس

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 330

      عکس را سرجایش برگرداند   _ داشتم پاتختی رو گردگیری میکردم   ساینا پوزخند زد   _ گردگیری یا فضولی؟   ابروهایش را درهم کشید و حرفی نزد   کنجکاو بود اما نه کنجکاو عکس های این زن!   تنها از دیدن مردهای آشنای درون عکس تعجب کرده بود   ملافه ها را برداشت و بلند شد

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 329

        بی توجه به او در را باز کرد و پیاده شد   خم شد تا هاوژین را بغل بگیرد که ارسلان در سمت خودش را باز کرد   _ خودم میارمش   بی اعتنا به او بچه را بغل گرفت و سعی کرد به دردی که زیر شکمش پیچید توجه نکند   _ لازم نکرده  

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 328

        دلارای بی توجه به او بستنی را از دست هاوژین کشید و دخترک عصبی داد زد   _ ماما   دلارای با اخم انگشتش را تهدیدآمیز سمت او گرفت   _ کوفت ، شبیه باباش صداشو میبره بالا بی ادب   هاوژین بغض کرده لب چید و ارسلان با ابروهای درهم عقب کشیدش   _ چه

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 327

        دلارای بی حال پوزخند زد   صدایش از ته چاه بیرون می آمد   _ هرچقدر از امتیاز زنت بودن استفاده کردم اینم به کارم میومد نگه دار برای مادر بچه‌های آیندت!   هم زمان پرستار وارد شد   دمای بدن هاوژین را گرفت و خیره به صورت رنگ پریده‌ی دلارای ، پرسید که کمک لازم

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 326

        بی حال سمت در سرویس بهداشتی رفت   ارسلان هاوژین را روی تخت خواباند و ناخواسته لب هایش را به پیشانی اش چسباند   ترسیده بود… برای اولین بار در عمرش برای سرماخوردگى ساده کسی به حد مرگ نگران شده بود!   هاوژین بغض کرده انگشتش را روی رد سوزن گذاشت و نالید   _اوف  

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 325

        آلپ‌ارسلان به صدای نگرانش هم رحم نکرد!   _ میخوای بدونی چرا؟ چون مادر بی فکرش وقتی باید به بچه می‌رسید درگیر فرار بود و الان دکترا حدس میزنن سیستم ایمنی بچه مشکل داشته باشه   دلارای بغض کرده پیشانی اش را مالید   هردو بخاطر شرایط هاوژین عصبی بودند   وارد اتاق که شدند پرستار

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 324

      دلارای بی مکث سمت بچه خم شد   آلپ‌ارسلان زودتر از او هاوژین را در آغوش کشید و غرید   _ این شکلی قراره بیای دخترحاجی؟   دلارای گیج نگاهی به خودش انداخت که حتی لباس زیر هم به تن نداشت و دکمه های پیراهن ارسلان باز بود   آهی کشید و سمت تراس دوید   شلوارش

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 323

        _ کمکم کرد … اگر اون دختر نبود خدا میدونست ایران چه بلایی سرمون می‌اومد   ارسلان پوزخند زد و آخرین کام را هم از سیگارش گرفت   _ کمک؟ که بیای اینجا کمر بلرزونی جلوی شیخا؟   دلارای حرفی نزد   حوصله ی دعوا نداشت   در عوض مثل گربه ها خودش را به او

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 322

          موهایش را چنگ زد و محکم کشید   ارسلان آخی گفت و بی آنکه سرش را بلند کند کمرش را چنگ زد   تشنه بود! تشنه ی آرامش و اشتیاقی که به او داشت و تا به حال برای هیچ زن دیگری حس نکرده بود!   انگار فاصله حریصش کرده بود!   مثل ببری که

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 321

        لب های ارسلان روی پوست شانه اش گشت و کم کم سرش را پایین برد   به بالاتنه اش که رسید دخترک ناخواسته هر دو دستش را مقابل دهانش گرفت و چشمانش را بست   ارسلان با خشونت مچ هر دوستش را میان یک دست اسیر کرد و بالای سرش به کاناپه فشرد   چشمان دلارای

ادامه مطلب ...