رمان دلارای Archives - صفحه 4 از 24 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان دلارای

رمان دلارای پارت 305

      _ بذارش روی تخت   با شنیدن صدای آلپ‌ارسلان هاوژین را بیشتر به خود فشرد   ارسلان با اخم جلو آمد   _ بذارش روی تخت ، خودتم برو بیرون   گرفته زمزمه کرد   _ نمیتونی بیرونم کنی ، برم بچه‌امم می‌برم   آلپ‌ارسلان بالای سرش ایستاد   هاوژین پیراهن مادرش را چنگ زده بود و

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 304

      دومین آسانسور فقط با کارتی که دست آلپ‌ارسلان یا مهمان های ویژه اش بود باز می‌شد   کارت اتاق را به صفحه چسباند و در باز شد   اسما میان رقص با بازو به دست حوریا کوبید و با چشم آن سمت را نشان داد   حوریا بهت زده از حرکت ایستاد   باورش نمی‌شد با چهره

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 303

    فکرش متمرکز کار نمی‌شد   نمیتوانست تمرکز کند   خیال هاوژین که با آن وضع او را دست علیرضا رها کرده بود و دلارای آرامش نمی‌گذاشت   پوف کشید   مثل مردهای متاهل شده بود!   ازدواج و پدر شدن این شکلی بود؟! مرد های دیگر چطور همه چیز را هندل میکردند؟!   او حتی دقیقه ای نمی‌توانست

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 302

      آلپ‌ارسلان جلو آمد با تهدید انگشت اشاره‌اش را کنار سر جمیله روی دیوار کوبید و تاکید کرد   _ دارم بهت هشدار میدم جمیله بدون اجازه‌ی من دیگه انگشتتم بهش نمیخوره فهمیدی؟ هرچی که شد ، هرکاری که کرد به من خبر میدی دستت بهش بخوره قطعش میکنم   جمیله وحشت زده سر تکان داد و بی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 301

      دلارای بی حال نالید   _ دختر منه   پاهایش لرزید ارسلان بازویش را نگه داشت تا زمین نخورد   _ پدرش منم!   دلارای چشمانش را بست   دنیا روی سرش آوار شده بود   کاش می‌مرد اما دخترکش را نمیگرفتند کاش مرده بود….   با اشک هق زد   _ بچه‌ی من پدر نداره بچه‌ی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 300

    دلارای جمله اش را نشنید تنها دخترکش را دید که در آغوش علیرضا از کلاب دور می‌شوند   وحشت زده صدایش را بالا برد   _ کجا میبره بچه‌ی منو؟ حق ندارید ازم دورش کنید   خواست سمتشان قدم بردارد که بازویش میان دستان آلپ‌ارسلان اسیر شد   سرش گیج میرفت و تعادل نداشت   بی جان جیغ

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 299

    اتومبیل توقف کرد   یکی از بادیگارد ها در را باز کرد و به محض پیاده شدن صدای دلارای را شنید   _ هاوژین؟   پوزخند زد باز هم هاوژین!   دلارای دخترش را می‌خواست و هاوژین هم مادرش را!   دلارای بخاطر بچه او را رها کرده بود و حالا هم نگران از دست دادنش بود  

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 298

    ارسلان همچنان به موجود کوچک میان دستانش زل زده بود   او کی تا این اندازه صبور شده بود؟   دخترک برای کلافه کردنش از هیچ تلاشی دریغ نکرده بود!   دوست داشت بداند کنار دلارای هم همینقدر ناآرام است و آتش میسوزاند؟   چطور هم کار‌می‌کرد و هم به بچه می‌رسید؟   او و علیرضا تنها یک

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 297

    علیرضا با رنگ پریده توضیح داده بود که او و آلپ‌ارسلان تنها بچه را عوض کرده بودند و به عقلشان نرسیده بود باید دوباره پوشکش کنند و ابوتراب عصبی سر تکان داده و پذیرفته بود   سوار ماشین که شدند هاوژین همچنان گریه می‌کرد   شلوارکش خیس بود و تمام صورتش از انواع میوه و شیرینی کثیف شده

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 296

    آلپ‌ارسلان چند نفس عمیق کشید و بالاخره توانست خودش را کنترل کند   علیرضا با نیش باز صدای آهنگ عربی را بالا برد   _ دو بار دیگه روت کارخرابی کنه میتونی سرتو بالا بگیری بگی من واسش هم مادر بودم هم پدر         از نوجوانی تیپ و استایل برایش حرف اول را می‌زد  

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 295

      ابروهای علیرضا بالا پرید و آلپ‌ارسلان بچه را از میان دستان او بیرون کشید   علیرضا خودش را عقب داد   _ ازش آب میریزه ، خشکش کن   _ با چی؟   _ چه بدونم من ارسلان   آلپ ارسلان پوف کشید   ناچار کتش را از تن بیرون آورد و دور کمر دخترک گرفت  

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 294

    چشم غره ای به نیش باز او رفت و سعی کرد اعتنا نکند اما نشد   پنجره های ماشین را پایین کشید و غر زد   _ دارم خفه می‌شم   علیرضا هرهر خندید و نفهمید چطور با اعصاب او بازی میکند!   بالاخره کم آورد   خیابان خلوتی کنار زد و اشاره کرد   _ پوشک پاشه؟

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 293

    *** دو روز از روزی که دخترک را در بیمارستان رها کرده گذشته بود   دو روزی که خواب به چشمش نیامده بود   جیغ های هاوژین اجازه نمیداد کسی در کلاب چشم روی هم بگذارد   کلافه بود عصبی تر از هميشه   همه چیز بهم ریخته بود و او انگار هیچ شباهتی به آلپ‌ارسلان گذشته نداشت

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 292

    دلارای هق‌هق کنان گوشه‌ی دیوار جمع شد   تمام تنش از وحشت می‌لرزید ، گوشه پیشانی اش خونریزی داشت و لب هایش ملتهب بود   باریگاردی که در چهارچوب در ایستاده بود محترمانه توضیح داد   _ سيدي ، الفتاة قد عصيت أو غير ذلك….   ارسلان خیره به دلارای پچ زد   _ اسكت (خفه شو)  

ادامه مطلب ...