رمان دچار Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان دچار

رمان دچار پارت ۲۸ پارت آخر

*آخرین سخن مخاطبین عزیزم، خیییییلی ازتون ممنونم به خاطر کامنت‌ها و پیام‌های قشنگتون🥹🥹🙏🙏واقعا شارژ میشم با خوندن هر پیام. امروز یا فردا pdf دچار رو هم میذارم که راحت در دسترستون باشه. به امید دیدار در pdf (برای من برقص) 🌸 _________________ با درسا به سرویس بهداشتی رستوران می‌رویم. من مشغول شستن دست‌هایم هستم و درسا داخل توالت می‌رود. خلوت

ادامه مطلب ...

رمان دچار پارت ۲۷

دومین روز عماد به سختی چند کلمه حرف می‌زند. آب می‌خواهد و بعد اسم هژار را می‌گوید. می‌گویم حالش خوب است و چون پایش را عمل کرده‌اند نمی‌تواند به دیدنش بیاید. دستش را آرام می‌گیرم و در حالیکه اشک‌هایم تمامی ندارند می‌گویم _مرسی که موندی، مرسی که جنگیدی   دستش را به سختی بالا می‌آورد و با نوک انگشتش اشکم

ادامه مطلب ...

رمان دچار پارت ۲۶

جواب می‌دهد، هژار است و نگران شده. دستی به موهایش می‌کشد و من سر به زیر می‌اندازم. از آن حالت نشئگی کمی خارج می‌شویم و از او خجالت می‌کشم. اتفاقی که بینمان افتاده باورم نمی‌شود. دستم را می‌گیرد و می‌گوید _بریم، هژار داره دنبالمون می‌گرده   دستی به لب‌هایم که کمی متورم شده می‌کشم. رژم کاملا پاک شده. روی صندلی

ادامه مطلب ...

رمان دچار پارت ۲۵

«می‌توانم دنیا را به آتش بکشم»   هژار قبل از ما به تهران رسیده و در فرودگاهیم که به عماد زنگ می‌زند. عماد گفته دو روز قبل از مهمانی به تهران بیاید تا برای خرید لباس بروند. هیجان شدیدی دارم و عماد هم به خاطر آشنایی با چند نفر که می‌گوید تاثیر زیادی در روابطش خواهند داشت انتظار میهمانی را

ادامه مطلب ...

رمان دچار پارت ۲۴ پارت کوتاه

«چه کسی از قلبم خبر دارد جز خدا؟»   صبح که بیدار می‌شویم زلیحا سفره انداخته و صبحانه آماده کرده برایمان. زن و شوهر در حیاط مشغول کار هستند. موقع خوردن چایی که برایش ریخته‌ام می‌گوید _اورهان گفت رفتی تیراندازی _اوهوم _نکنه میخوای درخواست بادیگاردی به فربد بدی؟   لبخند محوی می‌زنم و می‌گویم _اگه اینجوری بشه رفت تو تشکیلاتش،

ادامه مطلب ...

رمان دچار پارت ۲۳

«صدای خنده‌هایش را ذخیره کردم »   دو روز است به شرکت نیامده و وقتی زنگ زده و برای نامه‌ای امضایش را خواسته‌ام گفته که مشغول پروژه‌ی بزرگی است و فعلا به شرکت نخواهد آمد. حس کرده‌ام منظورش از پروژه‌ی بزرگ همان قضیه راجع به مهمانی است و پرسیدم _همون که گفتین بودجه بزرگی می‌خواد؟ _آره، دارم حلش می‌کنم  

ادامه مطلب ...

رمان دچار پارت ۲۲

عماد ماشین را مقابل بهزیستی پارک می‌کند و قبل از اینکه پیاده شویم می‌گویم _یه چیزی می‌خواستم ازتون   نگاهم می‌کند و می‌گویم _از درآمد کار خلافتون برای گلنار خرج نکنین _با پول شرکت و ارثیه‌ی پدریم این کار رو می‌کنم _ممنون. ببخشید که فضولی کردم، مهم بود برام   حرفی نمی‌زند و وقتی از بهزیستی خارج می‌شویم عماد شاکریان

ادامه مطلب ...

رمان دچار پارت ۲۱

دستی به پروانه می‌کشد و در حالیکه عمیق نگاهم می‌کند می‌گوید _باورم نمیشه تو اون موقعیت یاد من افتادین   حق با اوست. با آن استرس و تنش هنگام تحویل جنس قاچاق، اینکه به او فکر کرده‌ام از من بعید است. ولی نمی‌خواهم این دختر هیچ رقمه به من امید ببندد و سرد می‌گویم _پررو نشو دیگه، یاد تو نیفتادم.

ادامه مطلب ...

رمان دچار پارت ۲۰

معذب نگاهش می‌کنم و می‌گویم _آخه… چجوری؟ بدتر دردتون میگیره که   مرا روی بدن خودش می‌کشد و سرم روی سینه‌اش قرار می‌گیرد. چقدر حس بدنش و اینقدر نزدیک بودن به او قشنگ است. گردنش و دست‌هایش بوی افترشیو می‌دهد. بو و گرمای بدنش خمارم می‌کند و دلم می‌خواهد بینی و صورتم را به پوستش بچسبانم. _میشه دکمه‌هاتو باز کنی؟

ادامه مطلب ...

رمان دچار پارت ۱۹

سامان قرار است یک ماه بعد پیش پدر و مادرش برود و به سرعت کارهایش را انجام می‌دهد. از اینکه در شرکت نخواهد بود دلم می‌گیرد ولی مادرش با حضور او قدرت بیشتری برای جنگیدن خواهد داشت و برایشان دعا می‌کنم.   در حالیکه ماگ طوسی صورتی‌ام را در دست می‌فشارم و گرما و بوی خوش نسکافه برای سریع‌تر خوردنش

ادامه مطلب ...

رمان دچار پارت ۱۸ درخواستی و دِلی

« هیگیا »     صبح که به شرکت می‌روم هنوز نیامده. ساعتی می‌گذرد و از فکر اینکه امروز نخواهد آمد عصبی و بی‌قرار می‌شوم. لعنت به من. لعنت به قلبم که منتظرش است. وقتی در باز می‌شود و قدم توی اتاق می‌گذارد، جریان خوشحالی عمیقی مثل برق از جانم می‌گذرد. نگاهم نمی‌کند سلامی نمی‌دهد و پشت میزش روی صندلی می‌نشیند.

ادامه مطلب ...

رمان دچار پارت ۱۷

عماد همراه آن دختر از مقابلم رد می‌شوند و سر به زیر می‌اندازم. وقتی به هژار می‌رسد با سر اشاره‌ای به من کرده چیزی به او می‌گوید و رد می‌شود. چه حالی دارم خدا می‌داند و دست می‌برم عرق روی پیشانی‌ام را پاک می‌کنم. بقیه طوری به متکاها تکیه داده و مخمور هستند که انگار هر شب بساطشان همین است

ادامه مطلب ...

رمان دچار پارت ۱۶

******   « احتضار »   پشت کیسه‌های بزرگی که بُرزان و هژار عقب نیسان وانت بار زده‌اند مخفی شده‌ام و دارم از سرما و ترس می‌لرزم. ساعت دوازده و نیم شب است و عماد فکر می‌کند در اتاق خوابیده‌ام. چند بالش را شکل فرم بدن زیر لحافم جاسازی کرده‌ و پشت پرده پنهان شده بودم که عماد خیلی آرام در

ادامه مطلب ...

رمان دچار پارت ۱۵

شب شده و بوی کباب در هوا پیچیده که صدایم می‌زند. _لی‌لا بیا شام   کاش میشد بیرون نروم. ولی ضایع است. باید خودم را به کوچه‌ی علی چپ بزنم، طوری که انگار متوجه نگاهش نشده‌ام. چند سیخ کباب کوبیده و گوجه و فلفل را وسط لواش روی میز گذاشته. انگار او هم سعی دارد آنچه گذشت را به رویش

ادامه مطلب ...

رمان دچار پارت ۱۴

******   «هر چه تنگ‌تر، امن‌تر»   ساعت نه و نیم صبح است و مشغول جمع کردن ساکم و وسایل مورد نیازم هستم که آیفون به صدا درمی‌آید. تصویر عماد را روی مانیتور می‌بینم و گوشی را برداشته می‌گویم _سلام آقای شاکریان. زود اومدین من هنوز حاضر نیستم _اشکال نداره منتظر میشم _پس بیایید بالا، طبقه پنجم   دستپاچه دستی

ادامه مطلب ...