IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 134 0 (0)

5 دیدگاه
  _دقیقا همینطوره . _خواهش کنی شاید قبول کنم _نه بابا _خب منتظرم _خواهش میکنم امشب بیا پیش من ، شد الان؟! _هوم ، فکرامو میکنم خبر میدم _اومدی نسازی خندیدم _حالا تا شب ~ زنگ خونه رو زدم و در بدون هیچ پرسشی باز شد ، وسایلمو برمیداشتم میرفتم…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 133 0 (0)

4 دیدگاه
  _آرام میگی یا نه؟! _رادان خودش بهت میگه ، بیخیال تا خودش بهت بگه _آرام بیخیال باشم تا خودش بگه ؟! یا بگو یا همین الان زنگ میزنم ازش میپرسم _رسپینا ! _کوفت ، نگران شدم خوب _نگرانی نداره _خوب بگو بهم _میگم اما باید جوری وانمود کنی که…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 132 0 (0)

3 دیدگاه
  دستی روی پیشونیم کشیدم ، نمیدونستم چیکار کنم ، نگاهای بچه ها سمت من بود ، اما ذهنم قفل کرده بود ، باید راه فرار پیدا میکردم ، حق با بابا بود و خوب نبود تا اون ساعت بیرون باشم و اما قبلا هم این اتفاقا افتاده بود وقتایی…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 131 0 (0)

3 دیدگاه
  از اینکه پسندیده بود آروم شدم ، صفحه ی اول با کمک رها ، عکس بچگی رادان بود ، جملات و حرفای عاشقانه ای که نمیتونستم رو در رو بگم بخاطر خجالت بخاطر اینکه کاملا راحت نبودم با خودکارای اکلیلی و رنگی نوشته شده بود ، صفحه دوم نوجونیش…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 130 0 (0)

4 دیدگاه
  نفس عمیقی کشید _من همینطوری دیوونت هستم، میخوای دیوونه ترم کنی؟! تنها تو گلو خندیدم ، آروم میرقصیدیم و توجهی به اطراف نداشتیم آروم زمزمه کرد _دوست دارم ، حتی بیشتر از جونم . سرمو بلند کردم تو چشماش نگاه کردم ، لبخند محوی رو لبم نشسته بود _منم…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 129 0 (0)

2 دیدگاه
  در باغ رو نیمه باز گذاشتیم ، برقا خاموش ، رقص نور و پردازنده های نور روشن بودن و صدای زیاد آهنگ شاد ، موقعی که وارد میشد یکی آهنگ تولدت مبارک رو میذاشت ، هممون جمع شده بودیم وسط باغ و منتظر رادان . فشفشه و برف شادی…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 128 0 (0)

6 دیدگاه
  سریع یه حموم رفتم و درست ترش خودمو گربه شور کردم با سشوار رادان اول موهامو خشک کردم و بعد با اتومو موهام رو صاف صاف کردم ، خواستم شروع کنم به آرایش کردن اما دستم از حرکت وایساد ، کارم درست بود که اومدم اینجا ؟! که این…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 127 0 (0)

3 دیدگاه
  این دو روز به همین روال گذشت ، یا با مامان تو سمساری ها بودم ، یا مشغول چیدمان لباس بودیم ، کمد دیواری رو دو بخش کردیم ، یکی برای لباسایی که باید حتما آویز میشدن به چوب لباسی که به چهار قسمت تقسیمش کردیم ، قسمت پایینیش…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 126 0 (0)

بدون دیدگاه
  _من خوبم تو خوبی؟! _منم خوبم ، دارم میرم بهشت زهرا اما نمیدونم که … _قطعه ….ردیف …. _مرسی _زیاد به خودت سخت نگیر ، نبینم چشمای خوشگلتو اذیت کنیا _تو که نیستی ببینی. _دلیل نمیشه خودتو اذیت کنی ، من باید برم ، کارام اینجا زیادن وقت ندارم…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 125 0 (0)

2 دیدگاه
  برای اینکه ایده ای که داشتم عملی شه به کمک یکی از اعضای خانواده رادان نیاز داشتم و تنها گزینم رها بود ، دفتر فانتزی تمام برگ مشکی رو خریدم و راه افتادم سمت خونه ، شماره رها رو داشتم ، باید باهاش تماس می گرفتم و قرار ملاقات…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 124 0 (0)

4 دیدگاه
  هزینه اسنپ رو حساب کردم و پیاده شدم ، ساعت دوازده ظهر بود و تازه رسیده بودم ، عینکم رو گذاشتم تو کیفم و در رو باز کردم وارد شدم ، اول میخواستم حمام و توالتو بشورم ، آخرسر اتاقا ، لباسامو عوض کردم و اسپیکری که همراه خودم…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 123 0 (0)

2 دیدگاه
  _کاکائویی باشه لطفا چپ چپ نگاهم کرد _خیلی لجبازی خیلی ، الان بخوری گلو‌درد میگیری _نخری خودم فردا میگیرم ، وقتی چیزی هوس کنم میخوام . _لجباز ، سرتق ، خودرای ، خودسر قشنگ خلاصه میشه توی تو خندیدم _اذیت نکن دیگه ، خوب هوس کردم . _خوبه خوبه…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 122 0 (0)

6 دیدگاه
  _آخه نرفتی سرکار که استراحت کنی نه اینکه بیای کار کنی کمک من _کار خاصی هم نکردم که ، سخت نگیر ، یکم کمک کردم الانم میریم ولی فردا باید برم شرکت _پس من خودم میام برای تمیز کردن ، وسایلمم دیگه باید منتقل کنم اینجا . جدی برگشتم…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 121 0 (0)

بدون دیدگاه
  _اوه اوه ، میبینم که همسر عزیزم دست بزن داره ، آخه کی شوهرشو میزنه؟! _من میشم اولیش _حتما با این دستای ظریف و کوچولو _میتونم از دندون هامم استفاده کنم ، نظرت؟! _نظرم اینکه خشونت نه ، با آرامش کنار هم نون و ماستمونو بخوریم. خندیدم _نه خشونت…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 120 0 (0)

2 دیدگاه
  ناهارمون در سکوت خورده شد و وسطاش رادان با لبخند نگاهم میکرد . تنها امروز اینجا بودم ، وای به روزی که بابا بفهمه شب اینجا خوابیدم ، یا انقدر با رادان راحتم و راحت خودمو تو بغلش جا میدم و میگم میخندم ، قطعا به این راحتی ازم…