IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 119 0 (0)

1 دیدگاه
  یک هفته گذشت از سفرم به گرگان ، صبح تا نزدیکای غروب کمک آرام به کارای شرکت میرسیدم ، حساب کتاب اشتباه نشه ، گوشیمو روشن کرده بودم و یه جاهایی هم از رادان کمک میگرفتم ، غروب تا شب هم با آرام و حاج رسول میرفتیم بیرون بلکه…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 118 0 (0)

بدون دیدگاه
  الان در حال درست کردن املت بود و همین خوب بود ، آرام همیشه موقع غذا درست کردن در میرفت و الان راحت انجام میداد ، سعی کردم زیاد دپ نباشم _به به آرام خانوم چی پخته _یه املت مریضی درست کردم _آمبولانس لازم میشه یعنی ؟! _در اون…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 117 0 (0)

3 دیدگاه
  با رسیدن به گرگان نفس عمیقی کشیدم ، حتی آب و هوای شمال تو این فصل منو سرحال میکرد ، اول گرگان کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم ، اسنپ گرفتم و منتظر موندم برسه ، مقصد رو همون مسافرخونه قبلی زدم ، میدونستم باید کمی هزینه بیشتر…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 116 0 (0)

1 دیدگاه
  اینکه در مقابل حرفام سکوت کرد و راضی نشد ماجرارو بگه دلم شکست اما سعی کردم به رو نیارم _وسایلم کجاست؟ _رسپینا صبر… _گفتم وسایلم کجاست؟! حرفی نمیخوام بشنوم کلافه نفسشو با شدت داد بیرون _اتاقی که ته راهروعه از کنارش گذشتم و رفتم سمت راه ، وسطش متوقف…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 115 0 (0)

4 دیدگاه
  با توقف آسانسور پیاده شدم و رفتم سمت سوئیت و آروم در زدم. کمی بعد در باز شد با دیدن رادان تو اون موقعیت خندم گرفت ، شلوارک تا زانو و پیرهنش که سعی در بستنش داشت ، با دیدن من بیخیال اینکار شد و کشید کنار تا وارد…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 114 0 (0)

1 دیدگاه
  بعد چند ساعت کذایی ، راحیل بهوش اومد با آزمایشا و سی تی اسکن و هر کوفت و زهر مار دیگه ای مشخص شد که مشکلی نداره اما نباید استرس و اضطراب داشته باشه یا ناراحت و نگران بشه و در نهایت به بخش منتقل شد نشستم پیش بابا…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 113 0 (0)

2 دیدگاه
  سعی کردم آرومش کنم اما نمیشد _قسم خوردم کاری نکنم؟ من گو°ه خوردم ، مادرشو به عزاش میشونم ، فقط شکستگی ؟ من بودم میکشتمش ، مرگ کمشه _تو غلط کردی ، کاری نمیکنی دارم میگم بهت ، رادانم قسم خورده کاری باهاش نداشته باشه ، الکی شر درست…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 112 0 (0)

3 دیدگاه
  با رادمهر از خونه برادر شوهر راحیل بیرون زدیم ، طبقه بالای خونه پدرش می‌نشستن و اینکه انکار کردن مشخص بود ، اما جدی حرفمو زدم که میریم برای شکایت و اون و زنش به سخره گرفتن ، نشستیم توی ماشین بابا که رادمهر اورده بود و رانندگی میکرد…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 111 0 (0)

4 دیدگاه
  شام خورده شد ، البته کمتر کسی تونست چیزی بخوره ، هممون ماتم گرفته بودیم ، من میترسیدم از اینکه کار امیر باشه و من مقصر تمام این اتفاقا باشم و حتی از فکرش هم حالم بد میشد . رادان با اشاره های من مونده بود و استرسم رو…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 110 0 (0)

4 دیدگاه
  الان تو این شرایط به راحیل شک داشتن ، چرا ؟ چه خبط و خطایی از اون دیده بودن ؟ _مامان بس کن ! تک تک اونا فتوشاپه شما میخواین طرف راحیل نباشین من هستم ، به راحتی میشه اثبات کرد عکسا فتوشاپه ، منی دارم میگم که سر…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 109 0 (0)

4 دیدگاه
  _زودتر ببین کار کی بوده ، این فکرا منو دیوونه میکنه _پاشو برو داخل تو ، من پیگیر میشم فقط …. شماره ای که این عکسارو فرستاده و چه اَپی بوده رو بپرس گوشی راحیل که دستم بود رو باز کردم ، رمزش رو بلد بودم ، وارد شدم…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 108 0 (0)

1 دیدگاه
  _با بابات که حرف زدم …. این عکسا برای خانواده شوهرش فرستاده شده ، شکایت هم کنی بی گناهیش اثبات میشه اما عکسا دست به دست میچرخه . بی حرکت نگاهش کردم _هرکس بوده کمر همت بسته آبرو باباتو از بیخ ببره و با این کارش تا حدودی موفق…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 107 0 (0)

2 دیدگاه
  روی تخت نشوندمش _راحیل قشنگ توضیح بده چیشده ، اون چه حرفایی بود توی کوچه میزد ؟ _نمیدونم به هرکی که میپرستین نمیدونم ، فقط چندتا عکس فرستاده شده براش ، میخواست بکشه منو بزور فرار کردم کنارش نشستم و بغلش کردم _عکسارو نداری ؟ مکث کرد ، همین…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 106 0 (0)

2 دیدگاه
  تا رادان منو برسونه هزار تا فکر به ذهنم خطور کرد داشتم میمرد از ترس ، یعنی چه اتفاقی افتاده، نکنه مامانم خوب نیست ، نکنه ریما و راحیل و رادمهر چیزیشون شده ، از ترس جونی تو تنم نمونده بود ، با رسیدن به در خونه بیشتر شوکه…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 105 0 (0)

1 دیدگاه
  _حالا که دستت اومد بدو بغل عمویی اینبار ننشستم تو بغلش و ازش فاصله گرفتم که مثلا سرکاری که کردی قهرم و ناز کنم اما به دقیقه نکشید که دستمو گرفت و پرتم کرد تو بغلش _جات همینجاست ، چه قهر کنی چه آشتی باشی ، چه کفری باشی…