IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 106 5 (2)

9 دیدگاه
  خورشید از حس درد در صدای امیرعلی ، قلبش فشرده شد ……… امیرعلی را همیشه مقاوم و محکم و استوار دیده بود و حالا نمی توانست این عجز و درد در صدای او را تاب بیاورد و تحمل کند . آنقدر عاشق بود که قلبش نه تحمل دیدن این…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 105 5 (3)

7 دیدگاه
  – سلام سروناز جون …….. خوبید ؟ …… شما بودید یکی دو دقیقه پیش زنگ زدید ؟ سروناز نگاهش را به امیرعلی ای که انگار بعد از مدت ها درون چشمانش نور درخشانی پدیدار شده بود ، انداخت و همانطور گفت : – آره من بودم . مثل اینکه…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادۀ نور پارت 104 4 (2)

6 دیدگاه
  – پیداش می کنم ……… تا جون تو این بدن هست ، دنبالش می گردم و همه این مصیبتایی که درست شده رو از دلش در می یارم . – فکر نمی کنم دیگه احتیاجی به گشتن بیشتر باشه . امیرعلی از گوشه چشم نگاهش کرد ……. گاهی حس…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 103 4.5 (2)

21 دیدگاه
  – جسدی که به دست ما رسیده برای زنی حدودا بیست ساله است ………. که متاسفانه مرد تجاوز گروهی قرار گرفته و بعد از تجاوز فرد مورد نظر ، با ضربات چاقو از پا درش آوردن و صورتش و با اسید از بین بردن …….. که قابل شناسایی هم…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 102 5 (1)

17 دیدگاه
  امیرعلی روی تخت دراز کشیده بود و ساق دستش را روی چشمانش گذاشته بود ……… طبق روال این چند شب ، تا سحر در خیابان ها در پی خورشید چرخیده بود ……….. بیست و دو روز گذشته بود ………. بیست و دو روزی که هیچ اثری از خورشیدش نیافته…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 101 5 (1)

14 دیدگاه
  امیرعلی گردن عقب انداخت و به سقف بالا سرش خیره شد . – واقعا غذا از گلوم پایین نمیره مامان ……. نه میل دارم ، نه می تونم چیزی بخورم . – امیر به خدا بلند نشی ، آهی از این سینه واموندم می کشم که یک عمر دامنت…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 100 5 (1)

7 دیدگاه
  – بین ما فقط یه صیغه محرمیت مدت دار خونده شده بود . مرد نفس عمیقی کشید : – پس همسر دومتون ، همسر صیغه ایتون بود . امیرعلی ابرو در هم کشید و ضربه پایش را متوقف کرد …….. خواندن چرندیات درون ذهن مرد زیاد سخت نبود ……..…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 99 5 (1)

6 دیدگاه
  – امیرعلی ……. تو به من دروغ گفتی . به مادرت . – نمی خواستم از دستش بدم ……. مثل الان که می ترسم از دستش داده باشم . – بعدش چی شد ؟ – سروناز بردش بیمارستان …….. چندین روز تو مراقبتای ویژه بیمارستان بستری بود و منه…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 98 5 (3)

7 دیدگاه
  امیرعلی از جایش بلند شد . – میشه برم تو آشپزخونتون دستم و بشورم ؟ زمان برای گشت زدن می خواست ……… می خواست آشپزخانه راهم به دنبال خورشید بگردد . – البته …….. بفرمایید . امیرعلی لبانش را روی هم فشرد و سری تکان داد و به سمت…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 97 5 (3)

13 دیدگاه
  خبر مرخص شدن خورشید شاید بهترین خبری بود که در این چند ساعت جهنمی که بر او گذشته بود ، به گوشش می رسید ………. خورشید حتما به خانه مادرش رفته بود . – باشه ممنون . سمت در چرخید و هنوز قدم از قدم برنداشته بود که سروناز…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 96 4 (1)

19 دیدگاه
  جنون آنی به مغزش حمله ور شد و امیرعلی سمت سامان یورش برد ……. مشت می کوبید …… فریاد می کشید ……. نعره می زد …….. اشک می ریخت و ……. سامان حتی برای لحظه ای از خودش دفاع نمی کرد . نفس بریده و خسته خودش را کنار…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 95 3 (3)

24 دیدگاه
  – به تو ربطی نداره که من از اون لعنتی خبر دارم یا نه . سامان انگشتانش را از جیب شلوارش بیرون کشید و دستانش را باز کرد . – آروم باش امیر ……… من اینجا نیومدم که دعوا کنم ……… فقط نگران حال خورشید هستم ……… مثل اینکه…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 94 4 (1)

34 دیدگاه
    و دو قدم جلو رفت و فاصله را به نیم متر رساند و دستش را عقب برد و با شدت روی صورت لیلا خواباند …….. سکوت و درد 9 ، 10 ساله ای که مقابل این زن و زخم زبان هایش تجربه کرده بود را نمی توانست با…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 93 5 (1)

24 دیدگاه
  سامان مات شد …….. ناباور دهانش همچون ماهی بیرون از آب افتاده باز و بسته شد . در آخر به زور ، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد ، گفت : – چی ؟ ……. خورشید و ؟ امیرعلی با خشم گردن سمت سامان کشید…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 92 4.5 (2)

54 دیدگاه
  امیرعلی آنقدر عصبی بود …….. آنقدر بدنش از خشم گر گرفته بود که تب نشسته در تن خورشید را حس نمی کرد . – نمی خوای به دست گلات نگاه کنی ؟ خورشید نگاهش سمت عکس هایی که مقابلش روی پتو ریخته شده بود ، کشیده شد ……… حس…