رمان زاده نور Archives - صفحه 4 از 10 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان زاده نور

رمان زادهٔ نور پارت 91

  سامان پوزخند صدا داری زد ……… لیلا با آن ذات تاریکش ، نباید هم حال او را می فهمید ……… لیلا ادامه داد : – حالا اون عکسای قبلی که دستت داده بودم و با خودت آوردی ؟ سامان بی حرف صاف شد و بدون آنکه نگاهی به لیلا بی اندازد ، دست درون جیب داخلی کتش کرد و

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 90

  سامان آرام خورشید را روی تختش خواباند و با دست چتری های چسبیده به پیشانی عرق کرده او را کنار زد و بلند لیلا را صدا زد : – لیلاااااا . لیلا وارد اطاق شد و به چارچوب در تکیه زد . – چیه دوباره ……. بیا برو دیگه . الانِ که سروناز سر برسه . سامان بدون آنکه

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 89

– باشه ، میرم می گیرم ………. فقط چون یک مقدار دوره و باید با تاکسی برم بیام ، ممکنه یکی دو ساعتی طول بکشه . مشکلی که نیست ؟ – نه . قرارم برای عصره . – آخه ناهارم بار نذاشتم که . لیلا حرصی از روی مبل بلند شد و ابرو درهم کشید . – پس اون دختره

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 88

بازوان خورشید را رها کرد و قدمی عقب رفت و آرام تر از ثانیه قبل ادامه داد ……. انگار جان او هم اندک اندک از تنش خارج می شد : – با سامان بودی نه ؟؟؟ ………. با اون در ارتباطی …….. به این نتیجه رسیدی که من به دردت نمی خورم و اون برات بهتره ……. گفته بودم از

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 87

  با به گوش رسیدن صدای پارک کردن ماشین امیرعلی ، لیلا پوزخند نمایانی به چشمان زمردی خورشید زد و با قدم هایی آرام سمت در راه افتاد و به جای خورشید اینبار او در را باز کرد و با رویی گشاده که امیرعلی نمی دانست آخرین بار کی چنین لبخندی را از لیلا دیده بود ، سلامش داد .

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 86

پله های ایوان را دو سه تا یکی بالا رفت و سروناز در را به روی او باز کرد و امان به خورشید نداد : -هیچ معلوم هست تا الان کجایی ؟ ……… دلم هزار راه رفت دختر . اما خورشید مضطرب بجای جواب دادن سوال او پرسید : – امیرعلی زنگ زد ؟ – نه ……… چطور ؟ خورشید

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 85

– مطمئنید حالش خوب بود ؟ – آره عزیزم ……… چطور مگه ؟ خورشید پر بغض سر تکان داد و لبخند بسته ای زد و مانتواَش بیشتر میان پنجه هایش فشرده شد . – هیچی ……. دلم یکدفعه ای شور افتاد . ببخشید خاله ، من از موبایل کسی باهاتون تماس گرفتم …….. فرصت مناسبی پیدا کردم مجدداً باهاتون تماس

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 84

قلبش به آنی فرو ریخت و تعادلش بر هم خورد و زانوان بی حس شده اش تا گشت و روی زمین افتاد ………. قلبش آنچنان می کوبید که حس می کرد عن قریب سینه اش را پاره کند و بیرون بزند . می ترسید برای امیرعلی اتفاقی افتاده باشد . – آقا ………. آقا چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 83

خورشید با سینی چای و میوه سمتش رفت و فنجان چای را مقابلش قرار داد …….. احتیاجی نبود که امیرعلی از حال و روز آشفته اش حرف بزند ……… حال درهم ریخته او هم آنقدر عریان بود که اصلا احتیاجی به زبان آوردن نبود . همانند همیشه ، همانطور که امیرعلی دوست داشت ، خورشید کنارش نشست و امیرعلی بی

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 82

ساعت های حدودا 10 صبح بود که لیلا با لباس خواب بسیار کوتاه سفید رنگِ توری ، خرامان خرامان از پله ها پایین آمد و نگاهش را برای پیدا کردن خورشید در سالن گرداند ……… این روزها تمام جانش پر شده بود از نفرتِ از این دختر ……. اما یک چیز را هم خوب فهمیده بود …….. اینکه خودش را

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 81

امیرعلی نگاه عصبی اش را از خورشید گرفت و به موبایل درون دستش داد و ضربه ای روی شماره زد و تماس را برقرار کرد و روی اسپیکرش زد تا صدا به گوش خورشید هم برسد ………. شاید بهتر بود ، از سامان هم می پرسید و بعد نتیجه می گرفت …….. اصلا شاید سامان دلیل موجهی می آورد و

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 80

فردای آن روز علی رقم کارهای بسیاری که داشت توانست تایم مناسبی برای سر زدن به مخابرات پیدا کند …….امیرعلی پشت باجه ایستاد و نگاهی به مرد نشسته پشت پیشخوان انداخت . – بفرمایید . – دیروز برای خط همسرم قبض تلفن همراهش اومده ……. اما به نظر میرسه اشتباهی صورت گرفته . مرد سرش را سمت سیستم مقابلش چرخاند

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 79

  – کار ؟ نه نه ……… یعنی ………. امشبم دیر می یاین ؟ ……… نمیشه یه امشب و زودتر بیاین خونه …….. البته فکر نکنید بخاطر خودم می گم …….. به خاطر خودتون می گم که این چند وقته حسابی خودتون و با کار خسته کردید . امیرعلی پلک باز کرد و لب زیرینش را زیر دندان فرستاد و

ادامه مطلب ...

رمان زادۀ نور پارت 78

امیرعلی به میز رسید و صندلی سمت راستش را با صدا عقب کشید و خورشید را با همان حرصی که در تنش نشسته بود روی صندلی نشاند و ظرف غذایش را هم مقابلش گذاشت . – حالا بخور . خورشید با ضرب روی صندلی افتاد و نگاهش بی هیچ اختیاری سمت لیلا که با نگاه آتش گرفته و خشمگین ،

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 77

– لباسام و جمع کن ببر بالا سروناز ……… تو هم اونجا خشکت نزنه میز شام و هم تا من یه دوش سریع می گیرم آماده کن …….. یه میز مفصل می خوام خورشید …….. به مش رحیمم بگو یه کیک کوچیک از پاپیون بگیره بیاره …….. امیر تا یک ساعت دیگه خونست . تا اون موقع می خوام همه

ادامه مطلب ...