رمان زاده نور Archives - صفحه 7 از 10 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان زاده نور

رمان زادهٔ نور پارت 46

نفس های نصفه و نیمه اش را بی سروصدا ترین شکل ممکن بیرون می فرستاد …….. حتی از اینکه صدای نفس های مضطربش به گوش امیرعلی برسد و او را خشمگین تر کند ، می ترسید ………. این امیرعلی ، دقیقا همان امیرعلی بود که خورشید حتی جرأت نطق کردن در مقابلش را نداشت …….. چه رسد به نافرمانی .

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 45

امیرعلی ریزبینانه همراه با لبخند نامحسوس یکطرفه ای نگاهش کرد . ـ نظرت چیه درست و ادامه بدی و یه مشاور عالی بشی …………. حرف زدن و تحلیلت خیلی خوبه ……….. حرفات آدم و آروم می کنه . خورشید لبخندی زد …………. خوشحال بود از اینکه حرف هایش توانسته بود باعث آرامش این مرد شود . ـ کتابات و امروز

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 44

ـ ببرش ……….. اون می تونه همین کارایی که اینجا انجام می داد و تو خونه شما هم انجام بده ………….. به نظرم مادرت به یه مستخدم جوون نیاز داره ………… اینجوری هم پیشته و هم هر وقتی که دلت خواست می تونی یه دور ترتیبش و بدی و هم …….. من از دستش خلاص می شم . فقط مواظب

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 43

ـ لازم نیست شرمنده و پشیمون بشی ……….. لیلا زنمه و قلقش دستمه ………… می شناسمش ، خوب بلده که چطوری بحث ایجاد کنه ، حالا چه تو باشی چه نباشی ، برای اون فرقی نمی کنه ………… انقدر مطمئنم که سه ماه و خورده ای دیگه که قراره تو پیش خانوادت بر گردی ، لیلابازم یه ماجرای تازه برای

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 42

لیوان شربت را از کنار دستش برداشت و باز با قاشق هم زد . ـ تازه اگه این شربت و هم بخورید معده دردتون خیلی بهتر هم می شه . امیرعلی مستقیم نگاهش کرد …….. ممنون این دختر بود ………. او را به این خانه آورده بود که کمک حال خانواده ناتوانش باشد اما حالا این خورشید بود که به

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 41

لیلا حرصی همانند گاو های آماده حمله نفسش را صدا دار از بینی بیرون فرستاد و خرناسه کشید . ـ داری جلوی من از این پتیاره دفاع می کنی ؟ ازش خوشت آمده ؟ آره ؟ امیرعلی با اخم نگاهش کرد . ـ بس کن لیلا ……… بس کن ……. خستم . از سره کار می یام انتظار خسته نباشید

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 40

دو بشقاب برداشت و برای خودش کمی برنج ریخت و ظرف امیرعلی را انباشته از برنج کرد و داخل ظرف گودی خورشت قیمه ریخت ……… در این مدت خوب فهمیده بود این مرد تا چه حد عاشق سیب زمینی سرخ کرده است و داخل ظرف جداگانه ای برای او سیب زمینی سرخ شده ریخت ……………. دو ظرف برنج را روی

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 39

لبخند دلنشینی بر لبان سروناز نشست ………… از خدا چهل و خورده ای سال عمر گرفته بود و گرمی و سردی زندگی را زیاد چشیده بود و امیرعلی را هم خوب درک می کرد . ـ آقا ازت خواست دیگه جلوش روسری سر نکنی ؟ از موهات تعریف کرده ؟ خورشید همانند آدم های مفلوک و گیر افتاده در مخمصه

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 38

خورشید تنها شوکه خیره او شده بود ……. آنچنان شوکه که انگار مغز و زبانش هر دو با هم از کار افتاده بودند ……….. لبخند که هیچ ، آن برق نشسته در نگاهش هم رنگ باخت ……… در صدم ثانیه ای استرس و ترس و هیجان و هزاران حس گم و ناشناخته دیگر احاطه اش کرد ………. بی اختیار قدمی

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 37

سه چهار روز گذشت …….. سه چهار روزی که یک لحظه هم حرف های سروناز از سر او بیرون نرفت ……. با شنیدن صدای زنگ خانه نگاهش سمت ساعت که دوازده را نشان می داد ، کشیده شد ……… تا آمدن امیرعلی زمان زیادی باقی مانده بود . سمت اف اف رفت و صورت نا آشنا سه دختر را درون

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 36

ـ از دست من ناراحتید نه ؟ امیرعلی جوابش را نداد و نگاهش را هر جایی چرخاند الا جایی که چشمان زمردی و منتظر خورشید نگاهش می کرد . ـ من نمی گم شما با این خریدا پولتون تموم می شه ……… من تو این دو ماه و خورده ای که تو خونتون زندگی کردم ، بهتر از هر کسی

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 35

ـ خوب حالا آفتاب خانم اجازه می فرماین بریم بیرون ؟ ـ خورشید . ـ من با آفتاب راحت ترم . خورشید غیر مستقیم و از گوشه چشم نگاهی به او انداخت ……… سعی کرد خجالتش را پنهان کند و نمی دانست تا چه حد در این پنهان کاری موفق بود ……… اصلا چه کاری بود که وقتی امیرعلی با

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 34

ـ باهاش حرف می زنم و ازش اجازه می گیرم . امیرعلی کنار خورشید ایستاد و دست پشت کمر او گذاشت و آرام پرسید : ـ بریم ؟ خورشید نگاهش کرد . ـ بریم . خورشید به زور مادرش را به داخل فرستاد و در را بست و خودش داخل ماشین نشست . نگاهش به در بسته خانه مادرش بود

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 33

خورشید ابرو بالا داد . زنگ بزند ؟ به کدام شماره ؟ – من که شماره ای از شما ندارم . امیرعلی هم متعجب شد . ندارد ؟ مگه می شد ؟ آن هم اویی که دو ماه در خانه اش زندگی کرده بود . ـ نداری ؟ ـ نه . از کجا باید شماره شما رو می گرفتم ؟!

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 32

امیرعلی ابرو بالا داد و به او نگاه کرد . ـ از این حرف ها هم بلد بودی و رو نمی کردی ؟ ……. نگاه کن دختر خانم ، اگه اجازه ای هم در کار بوده ، به خاطر بزرگواری من بوده وگرنه همه در جریانن که حرف امیرعلی کیان یکیه و عوض نمیشه . خورشید در حالی که نمی

ادامه مطلب ...