رمان عشق تعصب Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان عشق تعصب

رمان عشق تعصب

رمان عشق تعصب پارت 105

برو واقعا قلبم رو به درد آورده بود خیلی واسه ی من سخت بود ک شوهرم بهم خیانت کرده بود هیچ چیزی نمیتونست بیشتر از این واسم درد آور باشه ! _ چرا داری همچین میکنی میگم مست بودم اصلا حالم سرجاش نبود سرس رو با تاسف تکون داد مشخص بود حسابی اعصابش خورد شده _ بسه دیگه داری شورش

ادامه مطلب ...
رمان عشق تعصب

رمان عشق تعصب پارت 104

نگران نباش چند مدت دیگه تموم میشه اونوقت با خیال راحت میتونی بغلشون کنی لبخند تلخی زد و گفت : _ تو این مدت به هممون خیلی سخت گذشت امیدوارم تموم بشه دستش رو تو دستم گرفتم طاقت نداشتم طرالن رو این شکلی غمگین ببینم _ نگران نباش درست میشه _ تا درست بشه قلبم از جاش کنده میشه !

ادامه مطلب ...
رمان عشق تعصب

رمان عشق تعصب پارت 103

    _ کیانوش _ جان _ اگه بوسه نباشه همه چیز خیلی خوب میشه کاش زودتر بره _ نگران نباش بوسه میره بیش از حد نگران بودم چون میدونستم بوسه به همین راحتی قرار نیست جایی بره چند دقیقه ک گذشت گفت : _ یه چیزی بگم از دستم ناراحت نمیشی ؟! _ نه _ چی باعث شده غمگین

ادامه مطلب ...
رمان عشق تعصب

رمان عشق تعصب پارت 102

  حالا ک قصد داشت بوسه رو طلاقش بده خیلی خوشحال شده بودم ! شاید بعدا میتونست واضح بهم بگه دلیلش اینکه بوسه رو عقد کرده چی بوده اما الان مهم این بود ک میدونستم دوستش نداشته و احساسی بینشون نبوده _ بهار _ جان _ پاشو آماده شو میخوام بریم بیرون لبخندی زدم ؛ _ باشه خودش بلند شد

ادامه مطلب ...
رمان عشق تعصب

رمان عشق تعصب پارت 101

  _ خیلی خستم نمیتونم طاقت بیارم من رو تو آغوش کشید : _ بهت کمک میکنم کافیه بخوای تو میتونی از پس همه چیز بربیای خیره بهش شدم یعنی داشت واقعیت رو میگفت ، واقعا داشتم عذاب میکشیدم این زندگی اون چیزی نبود ک من همیشه میخواستم !. صورتم رو بین دو تا دستاش گرفت و گفت : _

ادامه مطلب ...
رمان عشق تعصب

رمان عشق تعصب پارت 100

  _ تو داری دروغ میگی خودت هم خوب حالیته کیانوش من خسته شدم تو خسته نشدی از دروغ هایی که میگی ؟ یکم مرد باش پای کارت وایستا بگو هوس بازم رفتم سمت بوسه چرا نمیگی ؟! چشمهاش شده بود کاسه ی خون عصبانی شده بود ، بازوم رو تو دستش گرفت فشاری بهش داد و با خشم غرید

ادامه مطلب ...
رمان عشق تعصب

رمان عشق تعصب پارت 99

  _ واسه ی چی اومدی اتاق من ؟ اخماش رو تو هم کشید و گفت : _ بسه هر چقدر باهات مدارا کردم دیگه داری شورش رو درمیاری با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد چی داشت واسه ی خودش میگفت _ ببینم تو دیوونه شدی ؟! _ نه اصلا گوشه ی لبم کج شد _ مشخصه دیوونه نشدی

ادامه مطلب ...
رمان عشق تعصب

رمان عشق تعصب پارت 98

  _ میشه تمومش کنی چون واقعا دیگه داری اعصابم رو خورد میکنی ! با شنیدن این حرف من چشمهاش گرد شد متعجب یهو گفت : _ چت شد یهو چرا این شکلی شدی ؟ نمیدونست بهادر باعث این حال من شده بود ، دستی به صورتم کشیدم و گفتم : _ ببخشید من زیاد حالم خوب نیست بعدش خواستم

ادامه مطلب ...
رمان عشق تعصب

رمان عشق تعصب پارت 97

  وقتی چشم باز کردم لخت و پتیل تو بغل کیانوش بودم روی تخت نشستم اشکام روی صورتم جاری شده بودند ، صدای خش دار شده ی کیانوش اومد : _ چرا داری گریه میکنی ؟! خیره بهش شدم و گفتم : _ ازت متنفرم میفهمی چشمهاش گرد شد _ از من متنفر هستی ؟! _ آره _ واسه ی

ادامه مطلب ...
رمان عشق تعصب

رمان عشق تعصب پارت 96

  طرلان بیشتر از هممون داشت اذیت میشد حقم داشت از بچه هاش دور شده بود _ طرلان با شنیدن صدام به سمتم برگشت و با صدایی که گرفته شده بود _ بله _ مطمئن باش خیلی زود برمیگردی پیششون پس اصلا خودت رو ناراحت نکن _ باشه میفهمیدم چی داره میگه اما حسابی نگران حالش شده بودم این وضعیتش

ادامه مطلب ...
رمان عشق تعصب

رمان عشق تعصب پارت 95

  اصلا دوست نداشتم اینجا باشه اما انگار اصلا هیچ چاره ای نبود بلند شدم خواستم برم سمت اتاقم اما منصرف شدم دوباره نشستم چرا من بخاطر اون باید گرسنه باشم خودش باید متوجه حال و روز من بشه چند تا نفس عمیق کشیدم بعدش با صدایی که حسابی گرفته شده بود گفتم : _ طرلان فردا میای بریم دریا

ادامه مطلب ...
رمان خان زاده جلد سوم

رمان عشق تعصب پارت 94

  _ پس چرا … _ چیزی نیست کیانوش بهار فقط از دست من دلخوره مگه نه ؟ ناچار گفتم : _ آره کیانوش هنوز شک داشت ولی دیگه چیزی نپرسید ، چند دقیقه که گذشت اریا خیره بهش شد و پرسید : _ بوسه هم گفتی بیاد اینجا ؟ کیانوش دستی داخل موهاش کشید و بیخیال جوابش رو داد

ادامه مطلب ...
رمان عشق تعصب پارت 93

رمان عشق تعصب پارت 93

  سوار ماشین شدیم که راه افتاد ، امروز حسابی بی حوصله بودم که صدای کیانوش بلند شد : _ طرلان و آریا هم قراره تو این مسافرت باشند ! چشمهام برق شادی زد این خیلی خوب بود حداقل کمتر با کیانوش بحثم میشد _ بچه هاشون هم هستند _ نه _ چرا ؟ _ پیش مامان بزرگشون میمونن این

ادامه مطلب ...
رمان عشق تعصب

رمان عشق تعصب پارت 92

  لبخندی زد و گفت : _ من دشمن تو نیستم شاید قبلا با همدیگه دعوا زیاد داشتیم اما الان اون شکلی نیست تو چشمهاش زل زدم و گفتم : _ میدونم شما چی دارید میگید پس نیاز نیست انقدر استرس داشته باشید نفسش رو لرزون بیرون فرستاد : _ اصلا نمیدونم چی باید بگم فقط امیدوارم همه چیز به

ادامه مطلب ...
رمان عشق تعصب پارت 91

رمان عشق تعصب پارت 91

  _ قبلش هم قرار ما همین بود من هیچوقت نگفتم دوستت دارم گفتم ؟ بوسه ساکت شده داشت بهش نگاه میکرد مشخص بود حسابی اعصابش خورد شده اما قصد نداشت اصلا به روی خودش بیاره خیلی اوضاع بدی شده بود _ بهار با صدایی گرفته شده گفتم : _ بله _ برو اتاقت فردا آماده باش _ باشه بعدش

ادامه مطلب ...