-آره آره یکی هست…یکی هست که تو سرم که تو قلبم… بی حرکت ایستاد و بهمخیره شد.فکرشمنمیکرد با چنین صراحتی حقیقت هارو بکوبم توی صورتش. خشمگین نگاهم کرد.رگهای…
-شهرام خواهش میکنم دوباره شروع نکن! من اونقدر ازش عصبانی بودم آمارشو درآوردم که کار کثیفش رو جبران کنم.البته با کمک تو… خوشبختانه کوتاه اومد.دیگه سعی نکرد با موچین…
قدم زنان تو خیابون تاریک راه میرفتم و به حرفهای مونا فکر میکردم.نمیتونستم مثل اون هر اتفاقی رو به چشم یه فرصت ببینم. نمیتونستم چشممو رو رفتار مادرم ببندم…
-باشه…حرفهاتو بزن… مقابلم ایستاد و با پررویی و بیخیالی ای که تو ذاتش بود گفت: -من میخوام ازدواج کنم از خبرش شوکه شدم.ماتم برد.راستش انتظار شنیدن هر حرفی…
-بس دیگه!نمیخوام چیزی بشنوم! شهره با حرص ودرحالی که با تکون دستهاش درست مقابل صورتش سعی در باد زدن خودش داشت گفت: -اوووه! خدابه دور….تاحالا همچین رفتارهای بی شرمانه…
-خب…چی میخوای!؟ -شیوا پیش توئہ!؟ وقتی اینو می پرسید یعنی باز دعوا کردن.عصبی گفتم: -باز جرو بحثتون شده!؟؟ بجای اینکه جواب سوالم رو بده پرسید: -پیش توئہ !؟ -نه…