با زنگ خوردن موبایلش از فکر بیرون آمد و بدون نگاه به صفحه موبایلش ، تماس را وصل کرد . بلافاصله صدای پر انرژی زهرا در گوشش پیچید و انگار این شوق مسری باشد ، حال غزال را هم کم کم خوب کرد و باعث شد فراموش کند…
بعد از نطق استاد زرین ، نفس هایی که در سینه حبس شده بود آزاد شد و دانشجویان کاملا متوجه شدند که این استاد جوان با کسی شوخی ندارد غزال بر خلاف اکثریت اعتراضی نداشت چون این نکات ، خط قرمز های خودش هم بود بعد از…
غزال ذوق خود را پشت آن لبخند ملیح پنهان کرده و سلامی آرام و رسمی تحویل ماکان داد ماکان اما به گرمی جوابش را داد ، از جا بلند شد و با فاصله رو به رویش ایستاد : خب ، بفرمایید بریم اتاق رو نشونتون بدم .…
غزال ، با عجله سوار ماشین شد و موبایلش را از کیفش بیرون آورد با عجله شماره ی زهرا را از مخاطبین پیدا کرده و منتظر ماند تا پاسخ دهد لحظاتی بعد ، صدای خواب آلود زهرا در گوشش جیغ زد : چه خبرته اول صبحی …
دیپلمم رو گرفته بودم و در عین ادامه تحصیل ، دلم میخواست کار کنم همونطور که داشتم لباسم رو میپوشیدم صدای در اتاقم بلند شد بفرمایید بلندی گفتم که ماهان اومد داخل : بیا اینم از سوییچ ماشینتون ، روغنش رو عوض کردم – مرسی ماهان…
با ایستادن اتوبوس ، غزال و زهرا اولین نفراتی بودند که پیاده شدند غزال چشم دوخته بود به این کویر غم انگیز .دانه ، دانه ی این شن ها انگار یاد آور گذشته بودند چه تانک ها از رویشان رد شده بود ، چه مین ها در…
از استرس کمی رنگ پریده شده بود با دیدن غزال با عجله به سمتش رفت قبل از اینکه فرصت کند چیزی بگوید ، غزال پرسید : شیری یا روباه ؟ بی معطلی جواب داد : یه شیر که مثل سگ ترسیده … قهقهه غزال…
اتوبوس برای نماز ظهر ، روبه روی مسجدی ایستاده بود . زهرا قصد نداشت غزال را بیدار کند چرا که میدانست این چند شب را تا صبح بیدار بوده و این خواب هرچند کوتاه را برایش لازم میدید . آرام از کنارش رد شده و از اتوبوس پیاده…
ماهان و مارال در حال قدم زدنی عاشقانه بودند و مهراد و ماکان هم مشغول بحث . در این بین فقط غزال و زهرا بودند که بیکار نشسته و سختی های زندگی میگفتند . ماکان که گرفتگی مهراد را متوجه شده بود ، با دیدن آن دو فکری…
::::::::::::::::# سه روز بعد دانای کل : در دل همه خانواده غوغایی به پا بود ماهان ، از ترس رنجیدن مارال مارال ، از وحشت رویارویی با کسانی که اصلا شبیه او و اطرافیانشان نبودند . غزالی که دلهره داشت از رویارویی دو برادرش . یکی…
حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد و به محض رفتن تو ماشین ، انگار بچه ای باشم که به گهواره اش رسیده باشه خوابم برد … با حس معلق شدن بین زمین و هوا خواستم پلک هامو باز کنم اما از فرط خستگی ، دوباره بیهوش…
#از زبان مهراد نگاهی به خونه انداختم ، خونه ای که بی غزال بیشتر به قبرستان شبیه بود خونه ای که دختر سرکش و زیبایش را از دست داده بود . اگه برنگرده چی ؟ اگه وابسته بشه بهشون چی ؟ چمیدونم مگه نمیگن خون ، خون…
#از زبان ماهان زنگ در فشرده شد و سر انجام آمد آن یوسفی که ۱۵ سال گمگشته بود . مامان ، با شتاب به سمت آیفون رفت و در رو باز کرد . بابا ، با چشمانی شوق زده منتظر بود با شنیدن گریه ی مامان ، به…
#از زبان غزال درد پهلوم کمتر شده بود ، موهامو شونه کردم و از اتاق بیرون رفتم بابا اومده بود و روی مبل در حال مطالعه بود پریدم بغلش و اونقدری اذیتش کردم که مجبور شد کتابش رو ببنده صدای مامان بلند شد : کشتی شوهرمو .…
#از زبان ماهان هنوز در بهت بودم و به آن دخترک چموش فکر میکردم ، خواهری که اینروز ها غزال گریز پایم شده بود . مارال ، با لحنی شیطون گفت : ماهان ، از صمیم قلب خوشحالم که یه خواهر مثل غزال داری به اندازه ی…