Screenshot ۲۰۲۱ ۰۱ ۱۹ ۲۱ ۰۲ ۱۴ 1

رمان گرگها پارت ۴۴ 4.7 (3)

27 دیدگاه
۱۴۹) دو ماه از فوت بابام گذشته بود و چشمه ی اشک من دیگه خشک شده بود.. حتی وقتیکه دلم میترکید و میخواستم گریه کنم برای بابا، دیگه اشکی از چشمام نمیریخت.. لاغر و پریده رنگ شده بودم و مامان میگفت نمیدونم غصه ی شوهرمو بخورم یا غصه ی تو…
۱۰ ۱۷ ۲۳.۱۸.۲۴

رمان گرگها پارت ۴۳ 5 (2)

45 دیدگاه
گرگها: ۱۴۳) روزها از پی هم میگذشتند و بعد از مهمونی خونه ی ما رفت و آمد مامانم و بابام به خونه ی کامیار و رفتن ما به خونمون ادامه پیدا کرد و هفته ای یه بار یا دوبار توی خونه ی هم جمع میشدیم.. کامیار خیلی با بابام جور…
۱۰ ۱۸ ۱۴.۴۹.۱۳

رمان گرگها پارت ۴۲ 4.8 (4)

51 دیدگاه
۱۳۹) نگار جون و منیره برگشتن و چهار روز تنهاییِ من و کامیار به پایان رسید.. ولی چیزی که دلگرمم میکرد و زندگی رو برام قشنگتر کرده بود تغییرات کامیار بود که دیگه منو از خودش نمی روند و فاصله نمیزاشت بینمون.. و هم اینکه کم کم داشت به حالت…
32d4941feb0bb1f9fddb51b069a9dff8 1

رمان گرگها پارت ۴۱ 4.7 (3)

50 دیدگاه
خواستم کامل بلند بشم که دستشو برد لای موهام و موهامو نوازش کرد و عاشقانه بهم نگاه کرد.. _فراموش میکنم.. نگران نباش خواستم بگم متاسفم.. ولی گفتم _فراموش نکن نفهمیدم کی بود که اینو بجای من گفت.. شاید قلبم بود که دیگه به حرف اومده بود و از من اطاعت…
۰۱ ۱۲ ۰۱.۱۰.۴۶

رمان گرگها پارت 40 3 (3)

45 دیدگاه
  کامیار لیلی زندگی منو عوض کرده بود.. منو به زور از قبر کشیده بود بیرون.. قبری که برای زنده بگوری خودم کنده بودم و توش منتظر مرگ واقعیم بودم.. گرگها منو از زندگی گرفته بودن و من حتی از آدما هم دور شده بودم و تحملشونو نداشتم.. منی که…
رمان گرگها پارت 39

رمان گرگها پارت 39 4.8 (4)

28 دیدگاه
۱۲۳) صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.. ساعتو نگاه کردم.. ۱۱ بود.. حسابی خوابیده بودم.. رفتم و گوشی رو برداشتم.. نگار جون بود.. _سلااام نگار جون.. خوبین؟ خوش میگذره؟ _سلام عزیز دلم.. خوبیم، جاتون خالی خوش میگذره بهمون.. شما چطورین؟.. به شما خوش میگذره؟.. کامیار که اذیتت…
03e410abe883a6110bc264641c9c1eb3

رمان گرگها پارت ۳۸ 4.8 (4)

46 دیدگاه
پدرسوخته ی مارمولک.. بدجور ایسگام کرده بود.. ۱۲۰) پیش دکتر نمیشد چیزی بهش بگم و فقط بهش چشم غره رفتم.. _کاملا کار درستی کردین خانم به لیلی لبخند زد و رو به من گفت _خانمتون نجاتتون داده.. باید ازشون تشکر کنین چون در چنین مواقعی اکثرا همه هول میشن و…
۱۱ ۰۲ ۱۵.۴۲.۳۲

رمان گرگها پارت ۳۷ 4 (4)

27 دیدگاه
دلم خواست یکم سربه سرش بزارم.. میدونستم چقدر حساسه به رابطه ش با من و نمیخواست بهم نزدیک بشه و به قول خودش بدبختم کنه و محکومم کنه به زندگی با یه بیمار روانی.. بخاطر همینم از فکر اینکه شب گذشته اتفاقی بینمون افتاده و به هم نزدیک شدیم نگران…
۰۱ ۰۱ ۱۸.۴۰.۱۷

رمان گرگها پارت ۳۶ 4 (2)

62 دیدگاه
اینم یه پارت طووووولانی ۱۱۱) صبح روزی که نگارجون و منیره قرار بود برن، بردیمشون فرودگاه و کامیار همه ی کاراشونو انجام داد و بعد از اینکه هواپیماشون تو آسمون اوج گرفت دوتایی از فرودگاه خارج شدیم و برگشتیم خونه.. طوری باهام سرد بود که انگار غریبه م و منو…
۱۲ ۳۰ ۱۱.۰۵.۵۴ 1

رمان گرگها پارت ۳۵ 4 (3)

62 دیدگاه
۱۰۷) بالاخره کامیار برگشت خونه و خیال من و مادرش راحت شد.. ولی خودش دیگه همون کامیار قبل از رفتن به تیمارستان نبود.. بیحوصله و افسرده بود و همیشه زیر چشماش گود بود.. بنظرم شبا نمیتونست بخوابه و ذهنش درگیر بود.. اومده بودم که پرستارش بشم، غم و غصه و…
Screenshot ۲۰۲۰ ۱۲ ۲۵ ۲۲ ۵۲ ۳۱ 1

رمان گرگها پارت ۳۴ 4.7 (3)

120 دیدگاه
لیلی دلشکسته و مغموم راهی خونه شدم.. بهم گفته بود ازت بدم میاد.. گفته بود نمیخوام ببینمت.. این دو جمله ش همش توی ذهنم تکرار میشد.. با اینکه قبلا هم بد حرف زده بود باهام ولی این بار این دوتا جمله رو نمیتونستم هضم کنم و با هر یادآوریش قلبم…
dfb213591794703ba595bf6e38852d72

رمان گرگها پارت ۳۳ 4.7 (3)

66 دیدگاه
۹۹) کلا مشکی پوشیده بودم که توی تاریکی به چشم نزنم.. ماشینو با فاصله از ورودی تیمارستان پارک کردم و کتابو برداشتم و پیاده شدم.. اون موقع شب حتی یه نفرم دور و بر تیمارستان نبود و فقط من بودم که آهسته از کنار دیوار راه میرفتم.. از دور نگهبانی…
۱۲ ۲۱ ۱۷.۰۵.۳۲

رمان گرگها پارت ۳۲ 4.5 (4)

98 دیدگاه
۹۵) وقتی دو سه دقیقه بی وقفه و بیقرار همدیگه رو بوسیدیم، لباشو از لبام جدا کرد و پیشونیشو گذاشت روی پیشونیم.. قلبم هزار تا میزد.. با بوسیدنش عشقم بهش صدها برابر شده بود و دیگه نمیخواستم حتی یه لحظه ازش جدا باشم.. میخواستم بهش بگم که عاشقشم و بدون…
۱۲ ۱۹ ۲۱.۵۹.۴۸

رمان گرگها پارت ۳۱ 4 (4)

38 دیدگاه
فهمیدم که امیدی به ما نیست و کامیار هنوزم میخواد فاصله شو با من حفظ کنه.. چاره ای نداشتم جز اینکه منم مثل خودش رفتار کنم، اونطوری که اون میخواست.. برای من پیشش بودن و هر روز دیدنش مهم بود و نمیخواستم کاری کنم که از خودش دورم کنه.. حالا…
۱۲ ۱۶ ۲۰.۴۳.۵۷

رمان گرگها پارت ۳۰ 4 (4)

80 دیدگاه
۸۶) دوید و ازم فاصله گرفت.. شلنگو از کنار باغچه برداشتم و شیر آبو باز کردم.. دویدم دنبالش.. _الان حسابتو میرسم عکاس قلابی آبو که با فشار میومد گرفتم طرفش.. در رفت و با خنده گفت _دوربین دستمه دیوونه خیس میشه.. تنبونتو فروختی براش حیفه شلنگو گرفتم پایین و داد…