گندم تنها سرش را به سمت یزدان چرخاند و به اویی که در حال پوشیدن تاپ استپرت سفید رنگی بود ، نگاه کرد : ـ بخاطر اینکه حوصلم سر رفته ……… بخاطر اینکه جناب عالی با نسرین خانم رفتی تو استخر و شنا…
به نظرش اینکه تا این حد به یزدان وابسته شده بود چیز آنچنان عجیب غریب و غیر معمولی برای اویی که در زندگی اش نه خبری از خویش و قوم خاصی بود و نه پدر مادری ، نبود . یزدان تنها عنصر حقیقی و ماندگار درون…
یزدان دست مشت کرد و دندان بر روی هم سایید ………….. کنترل خشم و عصبانیتش لحظه به لحظه سخت و سخت تر می شد . سعی کرد با مخاطب قرار دادن فرهاد ، نگاه خیره و هرز او را از روی گندم بلند…
گندم که لیوان آب پرتقالش را به لبانش چسبانده بود و در حال مزه مزه کردنش بود ، لیوانش را پایین آورد و به او نشانش داد . ـ از لیوان خودم ؟ ـ آره بده . ـ…
گندم با قیافه ای درهم نگاهش را سمت نسرین برگرداند ………… شاید باید بیشتر روی خودش کار میکرد تا نظر و عقیده بقیه ، کمتر روحش را زخمی می کرد . ـ وقتی درباره من حرف می زنه ، قشنگ تمسخر و تو…
و بعد از پر کردن لیوان خودش ، سر بطری را به طرف یزدان گرفت و خیلی عادی ادامه داد : ـ می خوری برای تو هم بریزم ؟ ـ نه ، سرم درد می گیره …………….. خیلی وقته فرهاد…
اما گندم نظری کاملاً مخالف نظر نسرین داشت ……………. او هر کجا که نسرین را می دید امکان نداشت نتواند این دختر را بشناسد . ـ اما من تونستم تو رو درجا بشناسم . برام سخت نبود . نسرین سری…
او هم آن اوایل ، وقتی برای اولین بار در این چنین پارتی هایی شرکت کرده بود ، حال و هوایی همچون گندم را داشت . ـ نمی خوای صبحانت و شروع کنی ؟ گندم نگاهش را سمت چشمان منتظر…
اما خیلی زمان نبرد که راهرو نچندان بلند اطاق ها را پشت سر گذاشتند و بعد از طی کردن پله ها ، به سالن بزرگ با نمایی مدرن رسیدند …………. سالنی که تمام مردان و زنان درون آن حوله پوش ، با حوله هایی همچون حوله…
گندم از گوشه چشم نگاهی به اویی که پشت دراوری که لحظه پیش او پشتش نشسته بود ، انداخت ………….. یزدان سشوار را به دست گرفته بود و موهای مرطوبش را خشک می کرد . ـ هنوز نه . ـ پس عجله کن . گندمی سری تکان داد و به…
ـ گفت برای صبحونه بریم محوطه استخر . مثل اینکه فرهاد استخر پارتی گرفته . ـ پس سورپرایز بعدیش این بود . و همراه با پفی از تخت پایین رفت و مستقیماً به سمت حمام راه افتاد . این تن…
به آرامی دست و پاهایش را آزاد کرد و با تنی که حس می نمود خورد و خمیر و خسته به نظر می رسد ، رو به کمر و طاق باز خوابید . گندم با حس شل شدن دست و پای او ،…
اما نمی دانست چه مقدار از شب سپری کرده که با حس ضربه محکمی که در شکمش نشست ، خواب از سرش پرید و ابروانش از دردی که در صدم ثانیه ای در شکمش نشست درهم فرو رفت . نگاهش را پایین…
یزدان حرصی نگاهش را سمت گندم کشید و با دست و اندک فشاری که به شانه او آورد ، مجبورش کرد تا او دوباره سر روی متکایش بگذارد . معترض و هشدارگونه صدایش زد تا گندم بداند چه می گوید : …
ابروان یزدان بیشتر از قبل درهم فرو رفت و در یک آن از حالت دراز کش بلد شد که گندم بر روی تخت افتاد و او رویش خیمه زد . ـ منظورت چیه ؟ گندم شانه هایش را درهم جمع…