871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 5 2 (2)

9 دیدگاه
خدایا من چرا باید جلوی اون مرتیکه ی زرافه سکوت کنم؟ چرا نتونستم بزنم تو دهنش وبگم آبدارچی باباته و چرا باید اونقدر بدبخت باشم که مجبورم اون کار رو قبول کنم!! تموم راهو با خدا درد ودل کردم و غر زدم! به خونه که برگشتم بهار مشغول ادیت کردن…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 4 1 (1)

2 دیدگاه
منظورشو فهمیدم.. رضا غیر مستقیم میخواست بهم بفهمونه که ممکنه تحقیر بشم! رضا نمیدونست من توی 14 سالگی تحقیرشدم!! میخواست حرف دیگه ای بزنه که گفتم: _من مشکلی ندارم رضا جان! هدف های بزرگتری دارم! لبخندی زد ودستشو به طرف آسانسور دراز کرد وگفت: _پس دیگه حرفی نمیمونه! بفرمایید… زیر…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 3 0 (0)

4 دیدگاه
_بیدارشدی؟ اقور بخیر! آره ازدیشب نخوابیدم! بادیدن چادرم خندید وگفت: _هرکی تورو تواین چادر ببینه فکرمیکنه چه دختر محجبه و آفتاب مهتاب ندیده ایه! نمیدونن که توحالت عادی کم مونده روسری و لباس هاتم بکنی! خندیدم.. بهار راست میگفت من دختر درقید وبندی نبودم! اهل حجاب نبودم اما اهل دوست…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 2 0 (0)

9 دیدگاه
چقدر صداش آرامش داشت.. یکی از بانمک ترین صورت هایی تابحال دیده بودم صورت زیبای بهاربود.. توی دلم به حالش حسرت خوردم که چقدر این دختر خوشبخته وتنها خواسته ودغدغه اش نگهداشتن عکس از بدبختی های یه دختره! بادرموندگی و غم آه کشیدم وگفتم: _میتونی!! بااین حرفم خوشحال شد و…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 1 5 (1)

23 دیدگاه
باید سرعتمو بیشتر میکردم.. وگرنه بهم میرسه.. گلاویژ بدو.. باید ازدستش فرار کنی.. نباید دست نامرد‌ش بهت برسه نباید… اما شانس با گلاویژه بیچاره یار نبود.. کتانی های کهنه و زهوار در رفته ام توان مقاومت با اون سنگ بزرگ که سرراهم قد الم کرده بود رو نداشت.. با سرعت…