871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 95 0 (0)

19 دیدگاه
  بااینکه باتموم وجودم ازش دلخور وناراحت بودم اما هنوزم وقتی توچشم هاش نگاه میکردم بی اراده دلم میرفت.. اما بعداز این عماد هیچوقت نمیفهمه دوستش دارم .. هیچوقت! باحالت چندشی نگاهش کردم و گفتم: _بغل کردن ازکجا اومد؟ چی روباید مجبوربشم تحمل کنم؟ نمی بینی حالمو؟ نیومدم نقش بازی…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 94 3 (1)

30 دیدگاه
  باسرتقی میون حرفش پریدم.. انگارنه انگار همین چندثانیه پیش داشتم واسش گریه میکردم وخونه رو روی سرم گذاشته بودم! _بیا.. میخوای چیکارکنی؟ داری تهدیدم میکنی؟ _میخوای منو دیونه کنی؟ گلاویژ بیام اونجا واست بد میشه ها.. _ای بابا نمیخوام بیام مگه زوره؟ واسه چی مجبورم میکنین فیلم بازی کنم؟…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 93 3.5 (2)

16 دیدگاه
  یه کم دست دست کرد و آخرش با من من گفت: _به بهارزنگ زدم جواب نداد.. خوابه؟ _بله خوابه.. اگه مهمه بیدارش کنم؟ _نه چیزی نیست.. راستش باخودت کارداشتم.. دیشب بابهار حرف زدم.. راجع به اومدن عزیز چیزی بهت گفته؟ _آره خبردارم.. ناراحت شدم.. بنده خدارو الکی ترسوندن.. خداروشکر…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 92 0 (0)

14 دیدگاه
  باخنده یه دونه زد توسرم و گفت: _لوووس!!! پاشو خودتو جمع کن کله سحر نصف جونم کردی.. _ساعت چنده؟ اصلا چرا اینجا خوابیدی؟ موقع خوابیدن که پیش هم بودیم! _ساعت شش صبحه.. نصف شب خوابم نبرد اومدم پای تلویزیون بعدشم یادم نیست تا اینکه تو مثل وحشی ها بیدارم…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 91 0 (0)

39 دیدگاه
  _عماد تصادف کرده! یه لحظه سرم گیج رفت و یکدفعه انگار همه ی دنیا ساکت شد و صداها قطع شد.. برای یک لحظه احساس کردم مردم ودیگه نفس نمیکشم… _الو گلاویژ؟ چشم هام سیاهی میرفت… روی نیمکت پارک وا رفتم… صدای ترسیده ی بهار به خودم آوردم… _گلاویــــــــــژ؟ _چیزیش…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 90 0 (0)

31 دیدگاه
  به طرف رضا برگشتم.. لبخندی بی جون کنج لبم نشست.. _سلام آقا رضا.. ببخشید مزاحم شدم.. _سلام گلاویژ جان.. خواهش میکنم! خوش اومدی.. باکمک رضا توضیحات لازم و قرارهایی که از قبل بسته شده بود رو به فاطمه (منشی جدید اسمش فاطمه بود) توضیح دادم… دختر خوبی بود و…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 89 5 (1)

12 دیدگاه
  لب هامو کج وکوله کردم و با دو دلی گفتم: _اما دلیل نمیشه که من قبول کنم و برم اونجا… بارفتنم چیزی جز عذاب کشیدن خودم عوض نمیشه! باحرص و صدایی که سعی داشت کنترلش کنه بهم توپید: _گلاویژ میری خوبشم میری.. منو دیونه نکن امروز بدجوری عصبیم پاچتو…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 88 0 (0)

71 دیدگاه
  خلاصه اون شب مثل همیشه تانزدیکی های صبح حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که حرف های من وبهارهیچوقت تمومی نداره.. درکنار تصمیم هایی که گرفته بودیم من هم یواشکی تصمیم مهمی گرفتم.. تصمیم گرفتم دنبال بابام بگردم وپیداش کنم… میدونستم ترکیه زندگی میکنه و تشکیل خانواده داده…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 87 5 (1)

35 دیدگاه
  برگشتیم خونه و بهار به زور منو فرستاد حموم و توی اون فاصله لباس هامو ازچمدون درآورده و توی کمدم چیده بود… مادرانه موهامو سشوار کشید و قرص آرام بخش بهم داد تا استراحت کنم.. دلم نمیخواست بخوابم اما قرص ها قوی تراز مقاومت من بودن و نفهمیدم کی…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 86 3 (2)

89 دیدگاه
  _کور کردی خودتو.. اگه من یه ذره برات ارزش دارم گریه نکن… به فکر دل منم باش.. _ازخوشحالیه.. ازاینکه یه خواهر دارم که مثل کوه پشتمه… گونه ام رو بوسه زد وگفت: _خیلی خب حالا عذاب وجدان بنداز به جونماااا.. ببخشی دست روت بلندکردم… اما حقت بود زیادی تر‌سونده…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 85 5 (1)

33 دیدگاه
  بعدشم حتی مثل سگ جلو خونه ام زوزه بکشه و التماس کنه و احساس ندامت وپشیمونی کنه نمیذارم حتی سایه ات رو ببینه! خودتم بکشی عماد تموم شده پس واسه من زانو غم بغل نگیر و اون کوفتی هارو که از اون مغازه بی در وپیکر تهیه کردی رو…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 84 5 (1)

77 دیدگاه
  مردی که انگار راننده تاکسی داخل ترمینال بود و پشت یکی از بوته ها خوابیده بود و من خنگ متوجهش نشده بودم از جاش بلند شد و من هم که توی حال وهوای خودم بودم بادیدن یه دفعه ایش ترسیده تکونی خوردم و گفتم: _وای.. معذرت میخوام آقا.. متوجه…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 83 5 (1)

65 دیدگاه
  تاکسی دربست گرفتم و تا خونه گریه کردم! میدونستم بهار سرکاره و باید تا قبل از اومدنش وسایلم رو جمع میکردم و از اونجا میرفتم! به خونه که رسیدم هرچی پس انداز داشتم برداشتم و چمدونم رو از زیر تخت بیرون کشیدم.. اشکم بند نمیومد و شوری اشک لعنتی…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 82 1 (1)

32 دیدگاه
  رفتم بغلش کردم وگفتم: _منم… اصلا من ازدواج نمیکنم توهم به رضا بگو گلاویژ سرجهازیمه باید باخودمون زندگی کنه، اگرم قبول نکرد ازش جداشو! خندید.. _همین دیونه بازی ها و فانتزی های خنگولانته که دلم نمیخواد جداشیم! بوی غذا ومعده ی خالیم باعث شد از فاز عشقولانه بیرون بیام..…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 81 5 (2)

7 دیدگاه
  هرچقدر اصرار کردم عزیز نمیذاشت کارکنم و بخاطر شستن ظرف های صبحونه فکرمیکرد خسته شدم.. خبرنداشت که بخاطر شغل سخت بهار از سرکار برمیگردم هم باید آشپزی کنم! عماد به طرف اتاق رفت و همزمان گفت: _گلاویژ یه لحظه بیا میخوام راجع به کار جدید نظرت رو بپرسم !…