…………….. چندمین نخ سیگارش است را خودش هم نمی داند فقط می داند که سیگار را با سیگار روشن می کند و زیر سیگاری سراسر پوکه سیگار است. – خودتو خفه کردی ! پدر کشتگی داری با خودت تعارف نکن بگو ! …
خلاصه رمان: دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
دست کوچک مایا را که در میانه دست او تقریباً گم شده بود را بالا آورد و بوسهای عمیق روی آن کاشت. -ربطی به عمه یا دکترت نداره عزیزم همش تقصیره منه که نبودم. اما بازم ازت معذرت میخوام و میخوام بدونی تلاشمو میکنم…
سیگار را که بین لب هایش میگذاشت و کام میگرفت تلخی سیگار و درد دنده ی شکسته شده اش امانش را میبریدند ولی او مصرانه باید سیگارش را تمام میکرد. انگار درد کشیدن و مزه ی تلخی چشیدن رو دوست داشت! تلخی ها بهتر از…
بیبی سری کج کرد: _ تو نمیدونی مگه افسانه اهل کجاست؟ پدرش و اهل روستاشونو نمیشناسی؟ میخوای مارو به جنگ بدی؟ میخوای روستا رو خونی کنی؟ چارهای نداری…تهش بتونی بگی خوب تمکینت نمیکنه، بگی بچهزا نیست…به همون بهونه گلین رو بیاری، وگرنه…
گوشهی لبی که میخواست به تمسخر خم شه رو به سختی جمع کردم. _ بیمارستانم اومده بودی… همین هم کافی بود عزیزم لازم نیست اینقدر تو زحمت بیفتی. _ زحمتی نیست عزیزم هامین دوست عزیز منه. اگه با لبخند زدن میشد به بقیه خنجر…
رانندگی می کند بی هدف بی آنکه مقصدی داشته باشد از قبلکوچه ها و خیابان ها را می پیماید . نمی فهمد چطور سر از خانهای در می آورد که به عزیزترینش در آن تجاوز شده بود . دندان بهم چفت می…
دیگر نمی بینمش ، اشک محوش می کند ، حتی اصراری به پنهان کردن اشک از او هم دیگر ندارم . – گفتی برمی گردی . خر بودم خام بودم هنوز فکر می کردم سرت بره قولت نمی ره ولی مگه تو همونی نبودی…
با دیدنش لبخند زدم و آرام گفتم: میخوای از سر راهم بری کنار کوچولو؟ نگاهی به خودش که تقریبا بیست سانتی بلندتر از من بود انداخت و اخمی کرد. _باهات حرف دارم. ابروهایم بالا پرید. _بفرمایید آقا رهام… انگشت اشارهاش را به سمتم گرفت.…
چای را که سر کشید اوضاع معده اش از این رو به آن رو شد. پشت میز نشست و شروع به تمدید آرایشش کرد. غیبتش داشت طولانی میشد و عجیب بود که سر و کله ی راغب هنوز پیدا نشده بود. حتما سرش با مهمان های خاصش…
لحظهای متعجب به وحید و کیمیا نگاهی انداختم، کیمیا هم شوکه بود و وحید اما انگار نمیفهمید منظورش را! اب دهانم را قورت دادم و سعی کردم عادی باشم: _ نه، نمیخوام بفهمه…وگرنه نمیذاره! با نارضایتی سر جنباند: _ باشه دخترم، قدمت…
وارد حیاط خانهای که احتمالاً مربوط به خواهرش بود شدیم و شیلا خانوم ناراحت مقابلمان قرار گرفت. -شهراد جان بخدا خیلی به گوشیت زنگ زدم اما آنتن نمیداد. -کجاست شیلا دخترم کجاست؟! شیلا ناراحت دستش را به سمتی گرفت. …
رنگ نگاهش تغییر کرده بود حالا طوری دیگر به مانلی زل زده بود دلسوزانه و شرمنده – جواب تماسای سوفی رو ، مامانت رو نمیدم ، اگه قراره از زیر مسئولیتت شونه خالی کنی منم میشم یکی مثل خودت سوفی از صبح هزار…
سوده وسط سالن ایستاده بود و به دور و اطراف نگاه می کرد … . گفت : – چه بو و برنگی راه انداختی آیدا جان ! به سلامتی امشب دیگه بابا اکبرت برمی گردن خونه ؟! – بله … بابا اکبر توی راهه الان…
این مرد نمی تواند به این سادگیها از اتفاق دیشب بگذرد! امکان ندارد! – ناهار چی بخوریم فهیم جون؟ – فهیم جون و نقل و نبات، مثلا من مهمون توام، از من میپرسی؟ امید می خندد و سر مادرش را محکم میبوسد: …