رمان بوسه بر گیسوی یار Archives - صفحه 4 از 14 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 163

        سوره از ناله ی بیچاره وارم برداشت خود را دارد و میگوید:   -حالا از چی ناراحتی؟ اومده که اومده…جواب رد میدی تموم میشه میره دیگه…فقط تا چند وقت سوژه ی خنده مون میشه این خواستگارِ همه چی تمومِت!   بازهم میخندد و من با بدبختی نگاهش میکنم. خواهرِ خنگ و بیچاره و خوش خنده ام

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 162

      به سختی لبخندی میزنم و با حرص میگویم:   -نخیر! بنده یکم سردرد گرفتم، نیاز با استراحت دارم!! ببخشید…   و دیگر منتظر نمیشوم کسی حرفی بزند. قدم تند میکنم و مستقیم وارد اتاقم میشوم. و بلافاصله در را می بندم.   با بسته شدنِ در، چند ثانیه ای بی حرکت همانطور می مانم. به قدری وحشت

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 161

          -پس شما از قبل همدیگر رو میشناختید!   به خدا که هیچ جوابی ندارم! خیره ی بهادر میشوم و او هم… خیره ی من… هرچقدر من حالم بد است و رو به روانی شدنم، او لذت میبرد و خنده روی لبش است و کینه دارد… کینه!   وحید از آن طرف با خنده ی وحشتناک

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 160

        -اینم دختر عزیزم که میشناسیدش…حوریا بابا!   خدایا دارم دیوانه میشوم! نگاه همه به سمت من میچرخد و من خنده ی احمقانه و بی حوصله ای نثار تک تکِشان میکنم.   یکی از دخترها میگوید: -پس حوریِ بهشتی ایشون هستن!   آن یکی میگوید: -ماشالله…داداشم انتخابش حرف نداره…کم از حور و پری نداری عزیزم!   وحشتناک

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 159

      بهادر خیلی جدی…بدون اینکه خنده اش بگیرد، با احترام جواب بابا را میدهد!   -کم سعادتی بنده بود حاج عمو… افتخار آشنایی با شما نصیب ما نشده بود…میدونستیم حاج بابا منصور با همچین خانواده ای رفافت داره، زودتر از اینا با کلّه خدمت میرسیدیم!   دهانم از حیرت یک متر باز است و اینبار سوره هم خنده

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 158

        وویی جانم جمع شد! خوب میفهمم که مسخره میکند و روانم پاک به هم میریزد. میغرم:   -من غلط بکنم زنِ تو بشم! من به ریش جد و آبادم خندیدم که زن توئه لندهور بشم. لاتِ بو گندوی حیوون بازِ بی سرو پای خر با خودت چی فکر کردی پاشدی اومدی خونه ی ما؟!!   و

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 157

        نگاهم میچرخد و دانه دانه شان را رصد میکند. ماشالله همه شان خوش بر و رو و خوشتیپ و با کلاس اند. چه دو دختر جوان، و چه دو مرد جوان. ژن خوب که میگویند یعنی همین!   هنوز به دنبال کشف آقای خواستگاری هستم که دلش را برده ام که صدایی مهیب، روی تمام پیکره

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 156

        شاید مثل بهادری که هنوز به آن دختر فکر میکند! فکر میکند؟! چقدر دلم میخواهد… بدانم و در عین حال…   -به جهنم!   -چی؟   صدای سوره را که میشنوم، به خودم می آیم. -بلند گفتم؟   چشم باریک میکند و مچ گیرانه میگوید: -باز به اون کفتربازِ دیوونه فکر میکردی؟   چینی به بینی

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 155

        ابروانم از سر حیرت بالا میروند و عجیب حرف میزند این مرد! با خنده میگویم:   -عمو جان من اصلا نمیدونم چی بگم…   -میدونم انتظارشو نداشتی و خجالت کشیدی… اشکال نداره…   آهان خجالت هم باید بکشم!   -بله… و اینکه… من اصلا پسر شما رو ندیدم که…   میان حرفم میگوید:   -اینکه اشکالی

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 154

        عمو منصور با لحن ذوق زده ای میگوید: -پسرم برگشته!   وقتی ادامه نمیدهد، جا خورده میگویم: -به سلامتی… همون که رفته بود خارج برای تحصیلات و کار؟!   با افتخار میگوید: -مهندس شده! عاقل و فهمیده شده…میخواد قاطی آدمیزاد بشه، قربون قد و بالای رعناش!   اوف بوها دارد شدیدتر میشود. -چشمِتون روشن…   -چشماش

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 153

      چند ثانیه ای سکوت میکند و سپس با خنده میگوید: -امیدوارم اینطور نباشه عمو جان!   تعارف است دیگر… دست خودش نیست، مهربان است! عجیب غریب مهربان است!!   -امیدوار نباشید عمو جان… ممنون! ببخشید بی خبر و بی خداحافظی اومدم، اما تصمیمم رو گرفتم و دیگه ریسک نمیکنم به اون خونه برگردم و با اون آقای

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 152

        نگاه هرسه مان به سمت بیرون میچرخد! بعد از چهار شب و سه روز، زنگ زد. البته تلفن من که دو روز است خاموش است. اصل این است که الان زنگ زده و حتما متوجه رفتنم شده است!   بابا جواب میدهد: -سلام علیکم برادرِ گرامی…   بی دلیل ضربان قلبم تند میشود. حتما شهربانو خبر

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 151

        -بله دیدم… قرار بود بالای نوزده بشی مثلا!   خنده ام میگیرد و الان به شدت کنجکاو است که از من چیزی بیرون بکشد! با صدای بچگانه ای میگویم: -حالا شما ببخش مامانی، این ترم جبران میکنم بیست میشم!   اخم میکند که نشان دهد جدی است. -کِی برمیگردی؟!   اوف از وقتی آمده ام، چندمین

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 150

        -هِمممم شوخی کردم…   -بهت میگه آبجی؟!   با ثانیه ای مکث، میزنم زیر خنده… -آره دیوونه ست… منم حالشو گرفتم!   دقیق و ریزبینانه توی چشمهای براق از… اشکم نگاه میکند. -واسه همین الان اینجایی؟! ازش فرار کردی؟   لبی کج میکنم و میگویم: -فرار چیه؟ اومدم تعطیلات…   -تعطیلات عید رو میپیچونی میری تهران…بعد

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 149

        با ثانیه ای فکر میگویم: -دیگه نمیده… چون گوشیم خاموشه…   انگار این بیشتر تحریکش میکند برای فهمیدن که میگوید:   -پس ماجرا خیلی بیشتر از این حرفاست… منم که بیکار، فقط میخوام بشینم و تو حرف بزنی و من بشنوم…   تا میخواهم چیزی بگویم، اجازه نمیدهد و میگوید:   -طرف پیامایی بهت میده که

ادامه مطلب ...