رمان خان زاده پارت 30

رمان خان زاده پارت 30 4.8 (5)

15 دیدگاه
  _آقا فرهاد؟اونی که خواستگاری کرده آقا فرهاد بوده؟ بابا سر تکون داد و گفت _برای منم عجیبه. پسره مجرده. موقعیت خوبی هم داره. مش سلمان چه طوری راضی شده بیاد با من حرف بزنه برای خواستگاری خدا عالمه! سکوت کردم. خاتون گفت _حالا که خان زاده سرش به سنگ…
رمان خان زاده پارت 29

رمان خان زاده پارت 29 5 (5)

8 دیدگاه
  حس کردم از بالای بلندی پرت شدم پایین. به زور لبخند زدم و گفتم _آهان… مبارکشون باشه. فهمید یه مرگم شد که بدون حرف رفت. چونم شروع به لرزیدن کرد. منه احمق فکر کردم یه شبه متوجه ی نبود من شده و این همه راه اومده دنبالم. کسی اسمم…
رمان خان زاده پارت 28

رمان خان زاده پارت 28 5 (4)

14 دیدگاه
  ذوق زده گفتم _ممنون. ناامیدتون نمیکنم. لبخندی زد و گفت _اگه بخوای میتونی از همین الان کار تو شروع کنی. چشمام گرد شد و گفتم _از الان؟ سر تکون داد و گفت _اوهوم….وایسا به قیمتا مسلط بشو.مشتری دست رو هر چی گذاشت باید قیمتش و بدونی. سر تکون دادم…
رمان خان زاده پارت 27

رمان خان زاده پارت 27 5 (4)

11 دیدگاه
  با سرعت می روند.از گوشه ی چشم نگاهش کردم و با دیدن چهره ی قرمز شدش ته دلم قند آب ‌شد اما خیلی زود به خودم تشر رفتم. محکم پامو گرفته بودم.نگران نگام کرد و دستمو و گرفت. به سمت لبش برد و گفت _بیمارستان یه کم دوره آیلین…
رمان خان زاده پارت 26

رمان خان زاده پارت 26 3.7 (3)

18 دیدگاه
  دستگیره رو پایین دادم اما در قفل بود. ترسم بیشتر شد. محکم به در کوبیدم و داد زدم _کی منو اینجا زندونی کرده؟باز کنید این درو…کسی نیست؟ صدای چرخش کلید توی قفل اومد. عقب رفتم و منتظر یه مرد غول تشن بودم که یه زن میانسال اومد داخل و…
رمان خان زاده پارت 25

رمان خان زاده پارت 25 5 (3)

8 دیدگاه
  با نگاه تندی گفتم _حق دخالت تو زندگی منو نداری اهورا خان.به نامزدت برس! مچ دستم و از دستش کشیدم و پیاده شدم.از اینکه هنوزم با کوچکترین حرفش قلبم می لرزید از خودم متنفر بودم. زیر سنگینی نگاهش کلید انداختم و رفتم تو… موبایلم و از کیفم در آوردم…

رمان خان زاده پارت 24 5 (2)

6 دیدگاه
ماشینش که جلوی پام ترمز کرد،سوار شدم و سلام کردم که با تکون سر جواب مو داد. منتظر بودم ماشین و راه بندازه اما خاموش کرد و به نیم رخم زل زد. با خجالت گفتم _من واقعا… نذاشت حرفم و بزنم: _نمی‌خوام ازم عذرخواهی کنی. چون تو هیچ امیدی به…
رمان خان زاده پارت 23

رمان خان زاده پارت 23 5 (2)

17 دیدگاه
  از فکر اینکه الان بیرونی ها صدام و شنیدن هول کردم. فهمید و گفت _آفتاب نزده رفتن. کلافه نفسم و بیرون دادم که با دیدن ساعت جیغم در اومد _مدرسم دیر شد. قهقهه ش در اومد _آخی… کوچولو چه نگران مدرسشم هست. ساعت ده شده دیگه تا تو برسی…
رمان خان زاده پارت 22

رمان خان زاده پارت 22 5 (4)

18 دیدگاه
  خودمو زدم به نشنیدن و پای ظرفا ایستادم. دو تاشونم از آشپزخونه رفتن بیرون و منو با کوهی از ظرف تنها گذاشتن. چونم لرزید…بدبخت تر از منم بود؟از طرفی غم حرفاشون از طرفی خستگی داشت از پا درم می‌آورد. تند تند ظرفا رو کف زدم و توی حال خودم…

رمان خان زاده پارت 21 4.8 (4)

11 دیدگاه
  مقنعه مو جلوی آینه صاف کردم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق بیرون رفتم. با دیدنش روی مبل چند لحظه ای ایستادم. بیچاره با اون هیکل بزرگش روی این کاناپه خوابیده. اه به تو چه آیلین. به آشپزخونه رفتم و تند تند وسایل صبحانه رو براشون آماده کردم.…

رمان خان زاده پارت 20 3.5 (4)

6 دیدگاه
  اول هلیا متوجه ی ما شد و لبخندی روی لبش اومد. اهورا حرفش و قطع کرد و سر برگردوند و با دیدنم خشکش زد. هلیا از جاش بلند شد و با خوشحالی گفت _آیلین… خوش اومدی عزیزم. سعی کردم زیر سنگینی نگاهش خودمو خونسرد نشون بدم. با لبخند با…

رمان خان زاده پارت 19 4.4 (5)

3 دیدگاه
  با لبخند سلام کردم که جوابمو داد و گفت _بپر بالا. متعجب گفتم _ببخشید؟واسه چی؟ _واسه اینکه میخوام یه کم از تجربه های دندون پزشکی مو در اختیارت بذارم. خندیدم و گفتم _مرسی ولی زوده واسه من. _بابا دختر میخوام مجبورت کنم امشب و بیای. با مخالفت گفتم _ممنون…

رمان خان زاده پارت 18 3.5 (4)

13 دیدگاه
  ماشین و توی یه ڪوچه ی متروڪه و تاریڪ نگه داشت. محڪم به در ڪوبیدم و با تمام توانم جیغ زدم اما دستشو جلوی دهنم گذاشت.زیپ شلوارش و باز ڪرد و گفت _هیش… هار نشو خوشگله! نفسم برید… خدایا نجاتم بده. راننده از آینه نگاه ڪرد و گفت _هوی…
رمان خان زاده پارت 16

رمان خان زاده پارت 17 4 (4)

15 دیدگاه
  نگاه بدی بهش انداختم که دستاشو با حالت تسلیم بالا برد و گفت _من حال همه ی کارمندامو می پرسم. نفس عمیقی کشیدم تا خونسردی خودمو حفظ کنم و با تحکم گفت _با اجازه من برم. در اتاق و باز کردم و در حالی که نگاه خشمگینم به اهورا…

رمان خان زاده پارت 16 5 (4)

14 دیدگاه
آشغالا رو جلوی پام انداخت و گفت _جمعش کن. نگاهی به صورتش انداختم و بدون حرف آشغالا رو جمع کردم که آدامس شو انداخت کف زمین و گفت _اینم جمع کن. نفس عمیقی کشیدم و خواستم با جارو خاک‌انداز آدامس و جمع کنم که پاش و روی آدامس گذاشت و…