وا رفته هست اما از اخماش کم نمیکنه … سمتم نگاهی می ندازه و لب میزنه : دور و بر امیر نپلک ! … اخم ملایمی میکنم و می پرسم : امیر کیه ؟ … _ همون تخمه سگه امشبی که پارتنرم پارتنرم به خیکه جناب عالی می بست !…
حس میکنم … بیرون میریم …. نگهبانی که مانتوم رو از تارخ گرفته بود حالا جلوی ورودی ایستاده و بارونی بلند تارخ رو دستش میده … اخم کرده … تارخ کمی نزدیکش میره و بیخ گوشش چیزی زمزمه میکنه ... نمیشنوم و بعد از تن زدنه بارونیش بیرون میزنیم از…
بیخیاله رها …. اصلا مهم نیست که با چشماش … همون لعنتی های رنگی وقتی زل میزنه بهم آمپر می چسبونم و سخته دل بکنم … که از جا نکَنَم اون صورتی های لباش رو … گرممه … می دونم ربطی به سالن نداره …. این گرما مخصوصه رهاس ……
حالا شد .… می خوام نترسم …. می خوام یه خودم حق بدم و کم نیارم … من دم دستی نیستم …. جمله به جمله ی حرفاش تو گو زنگ میزنه … دلم برای بار نمیدونم چندم ترک بر می داره و می شکنه …. از آریایی که می…
بذار هرچی گفته راست دربیاد … بذار اصلا من همون دختری باشم که با همه س … آریای لعنتی ... تارخ با حظ نگاهم میکنه … با لبخند .. با نگاهی که … که … نگاهی که حس میکنم دوست داشتن رو میشه حس کرد .. کثیفه ؟ … نه…
زشته … چرا بگم نمیام ؟ … آریا بره به درک … اونقدری شاکی هستم که محل نمیدم به اینکه آریا بفهمه چی ؟ .. هیچی ! .. * (رها) اینکه خط چشم و سایه ای که زدم بی نهایت ساده س مهم نیست … من عاشقه این سادگی ام…
ـ نه و کوفت … الان باس من آستین بالا بزنم ؟ … ـ ولش کن … غذا حاضری .. نمی ذاره جمله م تموم بشه و میگه : نافه تو با غذا آماده بریدن انگاری … مریض میشی بدبخت … ـ من بلد نیستما … ـ از اولشم به…
ـ رها …. رها کجایی مامان جان ؟ … تکونی می خورم و بی حواس میگم : ها ؟ .. مامان میخنده : با چی خرش کردی که بی بحث رفت تا بیاد ؟ … ابرو هام بالا می پرن …. ـ وا … چی میگی برا خودت مامان…
تند میگم : شما … شما خودتون زحمتش رو بکشین … اگه زحمتی نیست ! … اون می دونه … حالاکه همه چیز رو می دونه چرا باید به روی خودم نیارم ….. با مکث … خیره به خیابونه جلوی روش لب میزنه : ـ اینطوری بهتره … دوست ندارم…
تهش دووم نمیاره و میشنوم صداش رو : خیلی چیزا ارزش ندارن که اون چشما ببارن ! … نگاهش میکنم … بی حرف … باز لب میزنه : یه دنیاس … چشماتو میگم … هول شدم و خونسردیم رو از دست دادم …. میگم : ما … ما بریم دیگه…
بی محل به جمله و سوالش … حتی حرفاش روی داشبورد میزنم : نگه دار …. با توام … می شنوی آریا … نگه دار گفتم … کلافه فرمون رو میپیچونه و شاکی میگه : به درک … منتها یه بار دیگه این لودگیت گردنه منو بگیره من می دونم…
سلحشور باز سرجاش میشینه و سرخ شده منو نگاه میکنه که براش ابرو بالا می ندازم …. آریا تند نگام میکنه : ـ زهره مار … نیشت رو میبندی یا ببندمش ؟ … سرخ میشم از خجالت … انگاری که پلک زدنم صدا داشته باشه چرا دقیقا باید همون…
ن کنده س ؟ … ـ نذار بفهمه خب …. ـ زِر نزن …. الان تو توقع داری من دقیقا چه گهی بخورم ؟ .. کلافه با سر انگشتای دست دیگه م پیشونیم رو مالش می دم و میگم : تو رو خدا جمعش کن … آریا … همین…
ـ خیلی …. خیلی … می خوام فحشش بدم ، بگم خیلی بیشعوری ، یا اصا آدم نیستی … اصلا هرچی فحش بلدم بهش بگم …. اما هنوزم یادمه آرواره هام جا به جا شده بود سری قبل از سیلی که خورده بودم … همینطور که عینه سگ پاچه…