photo 2020 08 07 13 54 26

رمان نبض سرنوشت پارت ۳۸ 5 (2)

19 دیدگاه
بعد رفتن ماهان فرانک یه نفس راحتی کشید و گفت : انقدر که من از این میترسم از بابام نترسیدم . وقتی صدام میزنه تن و بدنم میلرزه . بعد نگران نگاهی به من کرد وگفت: _وای ببخشید منظور بدی نداشتم . لبخندی میزنم و میگم : منم گاهی اوقات…
photo 2020 08 03 01 29 21

رمان نبض سرنوشت پارت۳۷ 5 (1)

2 دیدگاه
_ ماهان من واقعا حوصله دردسر جدید ندارم . اونم تو این وضعیت که همه چی به اندازه خودش داغون هست . اگه واسه دل منه ، من نمیخوام . _ نه خیر واسه دل تو نیست ، واسه دل منه بعدم این وضعیت که بلاخره تموم میشه شروع نکن…
photo 2018 12 07 16 29 18

رمان نبض سرنوشت پارت۳۶ 5 (1)

6 دیدگاه
اخمی کرد و گفت : معلومه که باید بگی . اگه نگفتم هم واسه این بوده که کم فکر و خیال نداری ، خواستم این اضافه نشه روش . لبخند تلخی زدم و گفتم : عادت کردم به این چیزا ، اینا هم میگذره فقط جای زخماش هیچوقت ترمیم نمیشه…
photo 2020 08 02 14 14 21

رمان نبض سرنوشت پارت ۳۵ 5 (1)

19 دیدگاه
پوزخندی زد و ادامه داد : آوا متفاوت ترین عروسی بود که دیدم . ساده ی ساده . نه اون روز گریه کرد نه التماس کرد ، دیگه هیچ کاری نکرد . هیچ چیزی نگفت . حتی یک کلمه هم حرف نزد . جز سر سفره عقد . متحیر از…
photo 2020 08 03 01 29 23

رمان نبض سرنوشت پارت۳۴ 5 (1)

11 دیدگاه
_ مریم درست حرف بزن ببینم ، چیزی نشده پس چرا نگرانی ؟ عسل خونه تنهاست نمیتونم بیام پوفی کرد و گفت : عسل اینجاست فقط زود بیا . نزاشت چیزی بگم و قطع کرد . لعنتی وقتی عسل اونجاست یعنی… کتم رو برداشتم و تند گفتم : امیر من…
e8756ca90fda1dd652ea1ed18d69cc5f XL

رمان نبض سرنوشت پارت۳۳ 5 (1)

18 دیدگاه
چپ چپ نگام میکنه و میگه : نکنه توقع داشتی بزاره بمونه؟ پسری که دختری هم سطحش نیست رو هوایی… میون حرفش میپرم و میگم : واقعا راجب شما اینجوری فکر نمیکردم خاله . از شما بعید بود. اوه البته یادم رفته شما هم معینی هستید . چشم غره ای…
photo 2020 07 31 15 00 57

رمان نبض سرنوشت پارت۳۲ 5 (1)

10 دیدگاه
ماهان _ ماهان حواست باشه چی میگی . این همه وایستادم چی حل شد ؟ _ این همه فرار کردی چی عوض شد ؟ _ من یه دختر 15 ساله بودم که مجبور شدم کل رویاها و آرزو هامو دور بندازم و برم خونه عمویی که هیچوقت از من خوشش…
26eac824748ddfb5975fa5d15185f9d8

رمان نبض سرنوشت پارت۳۱ 3 (2)

12 دیدگاه
با دیدن لیلا گفت : لیلا خانم این ماشین ما چی شد؟ لیلا همون طور که گوشه ابروش رو می خاروند و گفت : تعمیر گاهه . امروز زنگ زدم گفت که تا پس فردا طول میکشه. _ آها، ممنون . لیلا رو به من گفت : نکنه میخوای از…
untitled

رمان نبض سرنوشت پارت۳۰ 3 (2)

6 دیدگاه
با صدای عسل از فکر بیرون اومدم. _ماهان _جان دلم? آب دهنشو قورت داد و با صدای لرزونی که قلبمو لرزوند گفت: تو..تو..م..منو..ب..بخشیدی؟ خیره شدم به چشمای تاریکی که به خاطر نم اشک مثل دوتا تیله برق میزد و حالمو دگرگون میکرد.. بخشیدمش، ..ناراحت شدم..اما بخشیدمش..دلم شکست.. اما بخشیدمش..عذاب کشیدم..اما…
1548408011 3619

رمان نبض سرنوشت پارت۲۹ 2 (3)

11 دیدگاه
بیشتر غذام مونده و من دیگه میلی به خوردنش ندارم . پولو حساب میکنم و میام بیرون . هر چه زودتر برسم بهتره و به این فکر میکنم که وقتی رسیدم آلاشت از کجا شروع کنم …؟ تمام حرفای عسلو تو ذهنم مرور میکنم تا نشونی برای پیدا کردنش پیدا…
photo 2020 07 27 13 01 05

رمان نبض سرنوشت پارت ۲۸ 4 (1)

31 دیدگاه
مامان با نگرانی میگه : آخه این چه کاری بود کردی ماهان؟ خدا رو شکر پسره بهوش اومد وگرنه معلوم نبود چی بشه . دستام مشت میشه و میگم : پس هنوز زنده اس ؟ بابا چشم غره ای بهم میره و میگه : دیونه شدی بچه ؟ چه مرگته…
photo 2020 07 26 14 39 13

رمان نبض سرنوشت پارت۲۷ 3 (2)

22 دیدگاه
ابروهام بالا پرید . پسر عموی عسل و برادر سوگل اینجا چی کار میکرد؟ پوشه ای رو به طرفش گرفتم وگفتم : اینو بدید خانم جلیلی . اقای کریمی رو هم چند دقیقه دیگه بفرستید بیاد داخل چشمی گفت و رفت بیرون . بعد چند دقیقه در باز شد .…
sabaRico com 145 4317

رمان نبض سرنوشت پارت۲۶ 5 (2)

5 دیدگاه
_سلام عزیزم کجایی ؟ بی حوصله گفتم : خونه ، چطور ؟ _ هیچ همین جوری. امشب میای دیگه؟ _ آره میام. ساعت 8 آماده باش خودم میام دنبالت با ذوق گفت : چه خوب . پس ببین بهم بگو چی میخوای بپوشی تا ست کنیم _باش . کاری نداری…
a52e4805 f150 4d38 908f 984dce6db410

رمان نبض سرنوشت پارت۲۵ 5 (2)

1 دیدگاه
بلاخره امثال لیلا میفهمن که این چیزا زندگی کردن به سبک رویایی نیست . اولش قشنگه ولی بعدش همون آدمای رویایی نابودت میکنن ، ذره ذره ، کم کم …. بلاخره میفهمن که از چیزای ساده هم میشه لذت برد .از ساده زندگی کردن بیشتر میشه لذت برد. این خودمان…
ارچل e1595511036271

رمان نبض سرنوشت پارت۲۴ 4 (1)

10 دیدگاه
با صدای علی از خاطراتم کشیده شدم بیرون . سریع نشستم که گفت : ببخشید نمیخواستم مزاحمت بشم شالم رو درست کردم و گفتم : نه مزاحم چیه خوب کاری کردی ، اگه نمیومدی دنبالم معلوم نبود تا کی تو خاطرات پرسه میزدم. با فاصله کنارم نشست و گفت :…