IMG 20220729 001158 231

رمان وهم پارت 43 0 (0)

10 دیدگاه
  لاساسینو -دقیقا از وقتی که فهمیدم بهت خبر داده تو ماشینت جی پس اس کار گذاشتن شاخک هام فعال شد. نیاز مهبوت و همسر جگوار کنجکاو نگاهم می کرد که پا روی پا انداختم و ادامه دادم: -تقریبا یه چیز غیر ممکنه که یهویی متوجه این موضوع بشه. ملکان…
IMG 20220729 001158 231

رمان وهم پارت 42 5 (1)

17 دیدگاه
  فصل سیزده “شکنجه گر” نیاز لرزش زانوهام چنان بی وقفه و شدید بود که حتئ مشت کوبیدن هامم از این لرزش لعنتی کم نمی کرد. ارامش شونه هام رو ماساژ می داد و سعی داشت لرزشم رو متوقف کنه اما من اصلا حال مساعدی نداشتم. همه چیز در کسری…
IMG 20220729 001158 231

رمان وهم پارت 41 0 (0)

16 دیدگاه
  نیاز -چیزی شده؟ سوال ناگهانی ما باعث شد نگاه گریزونشون رو به مایی که با گیجی نگاهشون می کردیم بدوزن. اراز بی قرار دست هاش رو با صابون شستشو می داد و حامیِ نامدار با ضدعفونی کننده به جان دست هاش افتاده بود. چه خبره شده؟ ارامش قدمی سمت…
IMG 20220729 001158 231

رمان وهم پارت 40 0 (0)

6 دیدگاه
  از ذوق روی تخت افتادم و لبم رو محکم گزیدم و مثل بچه ها پاهام رو با ذوق به تخت می کوبیدم. دو روز بود که همو ندیده بودیم و می دونستم الانم داره میره چالوس پیش بقیه و دستش به من نمیرسه برای همین کمی جسورتر شدم و…
IMG 20220729 001158 231

رمان وهم پارت 39 0 (0)

6 دیدگاه
  داخل اتاق همراز جاساز کردن و با چندتا عکس از همراز که داره قرصای خواب اور مصرف می کنه می خواستن نشون بدن که اون می خواسته به شاهان و شهروز نزدیک بشه و باهاشون رابطه داشته باشه و اگه این پرونده رو می شد نه تنها شکایت کلا…
IMG 20220729 001158 231

رمان وهم پارت 38 0 (0)

11 دیدگاه
  پاهام به زمین چسبید و فقط یک جمله از لبام بیرون زد: _نیاز کجاست؟ نفی عمیقی کشید و با صدای متعجبی گفت: _حالش خوبه،قبل از رسیدن ما با یه پرستار دیگه به این اراذل حمله کردن و جلوشون رو گرفتن اما لاساسینو یه چیزی خیلی عجیبه نفس راحتی کشیدم…
IMG 20220729 001158 231

رمان وهم پارت 37 0 (0)

9 دیدگاه
  دستم رو داخل جیب شلوارم گذاشته و همونطور که از پله ها پایین می رفتم،به کارهایی که باید انجام می دادم فکر کردم که اتش فریاد کشید: -لاساسینو اومد…قاتل اومد. لنگه ابرویی بالا انداخته و به سرعت از پله ها پایین رفتم. با عجله سمتش رفتم و روی مبل…
IMG 20220729 001158 231

رمان وهم پارت 36 3 (2)

18 دیدگاه
  نفس توی سینه هام حبس و هنوز مست حرفش بودم که بی هوا من رو چرخوند و وقتی سینه به سینه،نفس به نفس هم قرار گرفتیم لب زد: -تو لعنتی اخه این همه سال کجا بودی که من نتونستم پیدات کنم سیبِ سبز؟ -سا…سایه! پاسخم،باز شدن قفل دست هاش…
IMG 20220729 001158 231

رمان وهم پارت 35 0 (0)

4 دیدگاه
  -شرمنده،دوستم دلش از بی معرفتیم پر بود. دیگه تا از دلش در بیارم طول کشید. با لبخند نگاهش کردم و دلم می خواست بخاطر این همه درک و محبتش محکم گونه اش رو ببوسم. همراز سر به زیر “خواهش می کنم”ای گفت و اتش فقط لبخند زد. حدود ده…
IMG 20220729 001158 231

رمان وهم پارت 34 5 (1)

1 دیدگاه
  -چون می تونستم دوست داشتنشو حس کنم. لبم رو محکم گزیدم و جلوی هرگونه قطره اشکی رو گرفتم اما چشمام به قدری پر بود که تصویر اراز رو تار می دیدم. از روی مبل بلند شدم و با بغض مسخره ای گفتم: -اره اراز حق باتوئه،من ندیدمش ولی می…
IMG 20220729 001158 231

رمان وهم پارت 33 1 (1)

8 دیدگاه
  -شهروز ملکان! حالا همه چیز داشت باهم جور در می اومد. نگاه منتظر و پر از منظورم رو که دید گفت: -شرکت ما و شرکت ملکان ها باهم یه پروژه مشترک داشتیم. از سه ماه بعدش من فهمیدم یه سری حساب ها باهم نمی خونه و یه چیزایی انگار…
IMG 20220729 001158 231

رمان وهم پارت 32 0 (0)

5 دیدگاه
  فصل ششم حکمِ بازی **** گونه نرمش رو محکم بوسیدم و با طنازی گفتم: -قربون عموم بشم من. محکم و با علاقه وافری دست دور کمرم انداخت و من رو محکم تر به سینه اش کشید و گفت: -خدا نکنه دختر. انقدر زبون نریز. لبخند خجولی زده و خواستم…
IMG 20220729 001158 231

رمان وهم پارت 31 1 (1)

8 دیدگاه
  فشار دستاش رو کم کرد و به ارومی عقب کشید و این بار دستاش رو روی پهلو هام گذاشت و همونطور که من رو به شکمش می کشید لب زد: -کلِ تنه ات،اندازه نصفه تن منم نیست. دو وجب ازم کوچیکتری و خیلی راحت توی بغلم گم میشی. دستاش…
IMG 20220729 001158 231

رمان وهم پارت 30 0 (0)

7 دیدگاه
  -هیچ نظری ندارم که چرا سایه شهروز رو دزدیده،اما حدس می زنم باید بازم منتظر یه افشای حقیقت باشیم. سری های پیش،نتونستی از حقت دفاع کنی چون به قول خانوم وکیل دست ظالم نمی ذاشت. این بار من هستم،با تموم قدرتم هستم. تا اخرش پشتت رو می گیرم و…
IMG 20220729 001158 231

رمان وهم پارت 29 1 (1)

4 دیدگاه
  اتش “به خبری که هم اکنون به دست من رسید توجه کنید،سایه بازهم در شهر دیده شده” چشمام گرد شد و نفسم رفت اما نیاز محکم روی داشبورد زد و با عجله گفت: -زیادش کن،اتش زیادش کن. ناچار سری تکون دادم و صدای ضبط رو زیاد کردم. نیاز سمت…