رمان آشپز باشی Archives - صفحه 4 از 5 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 25

      سینی استیل لبه‌داری از کنار یخچالش برداشتم و سه پیمانه از پیمانه‌ی داخل گونی درونش ریختم.   – اینو پاک کن برام… منم هنرمو نشون بدم!   – بچه‌پررو!   گفت و بی‌اعتنا به حرفم از آشپزخانه بیرون زد…   به دقیقه نکشیده صدای گزارشگر فوتبال از تلویزیون بیست و چهار اینچ درون هال بلند شد…  

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 24

        او نماز می‌خواند؟!   سجاده‌ی پهن گوشه‌ی پذیرایی خانه‌اش را دیدم اما فکر نمی‌کردم مال خودش باشد‌…   داخل رفت و از روی جاکفشی چوبی کیف کمری‌اش را برداشت…   سویچم را بیرون کشید و از در بیرون آمد.   – بیا… بگیرش!   تک پله‌ی ایوان را بالا رفتم و دست دراز کردم اما دستش

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 23

– نه… ارزش نداره گریه کنم… حتی بغض کنم… زندگی‌مو می‌کنم مثل همه‌ی این سالا‌… بلاخره یه رستوران پیدا می‌کنم کار می‌کنم… – تینا بعد دوستی با این زن من شد… اونقد نامرد بود که این عکسو خودش واسم فرستاد! که مثلا بگه من زن دست دو گرفتم! پوزخندی زد و ادامه داد: – البته… کاش به حرفش گوش می‌دادم…

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 22

    آرام و بی سر و صدا از پنجره پایین آمدم… درد هوس ناکامم در جانم می‌پیچید…   لبم را آرام گزیدم! این همه دردسر فقط برای یک بوسه؟! مرد بودن هم تمامش دردسر بود!   ** #لاله   دستمال خاکی را زیر شیر قدیمی سینک آشپزخانه‌اش چلاندم… مرتبی خانه‌اش فقط ظاهری بود!   این کار کردن… برایم بیشتر

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 21

    – آره عزیزم چرا نتونی بری؟!   این خانه هنوز همان خانه بود…   می‌دانستم چه‌طور می‌توانم غافلگیرش کنم که آب هم از آب تکان نخورد!   پشت پنجره‌ی بیرونی اتاق کمین کردم و نگاهشان کردم…   لباس هدی به تنش زار می‌زد… روحی کنارش نشسته بود و پچ‌پچ کنان حرف می‌زدند…   – روحی جون… بیاین چایی…

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 20

    عمه با آن هیکل چاق و اخم‌های در همش با پیراهن صورتی و دامن زرد…   تیپش مسخره بود اما نخندیدم حتی وقتی موهایم را گرفت و از در بیرونم انداخت درد را حس نکردم…   فقط آغوش امن مامان را می‌خواستم و بس!   – برو گمشو پیش اون مادر فولادزرهت! خودت و مادرت جرات دارین پا

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 19

    گرمی دستش روی گونه‌ام نشست و اشک‌هایم را پاک کرد… کاش وقتی زنش بودم این‌قدر دوستم داشت…   – گریه نکن لاله‌خانم… ببین! منم مگه غریبه‌ست؟! اگه کاریم کنم محرم میشیم…. گریه نداره که!   کاش می‌دانست برخلاف سکوتم او چه‌قدر از چشمم افتاده!   عقب رفتم و روی تخت عمه نشستم… حالم به اندازه‌ی شب عروسی‌مان بد

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 18

    خون مشدی کریم و پدرم… خون فاسد برادران شهنار چه؟ شاید به دایی هایم کشیده بودم!   – زنده باشی حاجی… خدا حفظت کنه…   گفتم و قدم‌هایم را سمت خانه‌ی شهناز تند کردم…   با کلیدی که کمتر از آن استفاده کرده بودم داخل رفتم، خداراشکر ماشین مرتضی را ندیدم!   حتما شهناز هم صبح زود با

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 17

    خوشحال گونه‌ام را بوسید و پا تند کرد که برود اما صدایش زدم.   – حنا.   – جونم آجی… خندیدم… وقتی کاری داشت آجی می‌شدم بقیه‌ٔ وقت‌ها هرچه از دهانش در می‌آمد می‌گفت.   – شماره‌!   سرش را تکان داد و بشاش از پله‌ها پایین رفت… می‌دانستم دو دقیقه‌ای از زیر زبان مهیار شماره‌ٔ او را

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 16

    کفش خیسم را درآوردم… پاهایم یخ کرده بود…   – کجا رو دارم برم مامان جان… رستوران بودم…   کاپشنم را از دستم کشید و چپ‌چپی نگاهم کرد.   – فرخنده پنجاه بار زنگ زد کارت داشت می‌گفت گوشی‌تو جواب نمی‌دی! کیسان بهش گفته دو‌سه ساعت پیش زدی بیرون!   خودم را به بخاری کنار راهرو چسباندم یخ

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 15

    – گفتم که حامله نیستم! یه بار برای همیشه تو مخت فرو کن من جلوگیری دائم داشتم! بخامم آویزون شم می‌رم پای یه کوه بلند نه یه تپه!   بی‌حوصله چشم‌هایم را مالیدم، دلم یک نوشابه‌ٔ خنک می‌خواست…   #لاله   از جایش بلند شد و از یخچال کوچکی که گوشه‌ٔ آشپزخانه بود، انرژی‌زایی با جلد مشکی بیرون

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 14

    دوست او بود اما انسانیت که حالی‌اش می‌شد… تنها راهی که به خاطرم آمد کمک خواستن از او بود…   – آقا کمکم کن… این منو خفت کرده…   چشمان مرد به آنی گرد شد و نگاهش بین من و او چرخید.   – چی می‌گه حسین؟   – دردسر نمی‌شم برات… شفتالو نیست!   انگار شفتالو رمزی

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 13

    – چه‌خبر از پایین مایینات؟ نرفتی پزشکی قانونی هنوز؟! منتظر احضاریه‌ت بودم!   پوزخند تمسخرآمیزی که گوشه‌ٔ لبش بود حرصم را در‌می‌آورد… به قول خودش می‌خواست حال من را بگیرد!   – خفه شو! درباره‌ٔ ناموس یه زن این‌قدر راحت حرف نزن…   خندید، بلندبلند… درحالی که چاقو هنوز در دستش بود فرمان را چرخاند.   – چه

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 12

  برف‌پاک‌کن را روشن کردم، باید آرام می‌راندم که شری گریبانم را نگیرد.   باران شدید بود و خیابان لیز اما انگار نحسی دیدن کیسان ول کنم نبود…   هنوز به خیابان اصلی نرسیده صدای مهیب کوبیده شدن ماشینی به نارنگی نازنینم بهت و غم را به قلبم سرازیر کرد.   ماشینم را کنار خیابان رساندم و بهت‌زده به روبه‌رو

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 11

    این خانه در یک محله‌ٔ خوب و خلوت… پر از درخت‌های نارنج…   پر از ساختمان‌های زیبا!   این همه پول عمو و کیسان کجا برایم خوشبختی آوردند که حالا مهریه بیاورد!   به خیابان اصلی که رسیدم لبه‌ٔ خیابان ایستادم که تاکسی بگیرم اما نارنگی جلوی پایم ترمز زد!   – بپر بالا سرآشپز!   هنوز هم

ادامه مطلب ...