رمان آوای نیاز تو Archives - صفحه 8 از 18 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 152

    چند بار پلک زدم تا حرفش و حضم کنم و وقتی فهمیدم چی میگه عصبی از جام بلند شدم سمت در رفتم که آیدین جلوم‌ ایستاد _اوی اوی اوی آروم آروم جاوید جان… بابا تو که منطقی فکر میکردی!   دستی رو صورتم کشیدم _دختره ی احمق برای لج با من نمیدونه داره چه غلطی میکنه نمیدونه گیر

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 151

    دستی رو صورتم کشیدم _منم بعضی وقتا میمونم تو حرفای تو که این چرندیات و از کجا میاری… به جا این حرفا تو این اوقات بیکاریت کارای عقب افتاده شرکت و راست و ریست کن   چهرش درهم رفت _ای مرده شور اون شرکتت و ببرم که قیامتم بشه این کارای عقب افتادش تموم نمیشه چرا ما باید

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 150

    ××× جاوید*   برای بار صدم عکساشون و دوره کردم باورم‌ نمیشد این آوای منه که کنار فرزان تو این‌ مهمونی اون مهمونی میره و خبرشون داره همه جا پخش میشه!   دستام و از فَرط حرص مشت کردم‌ و روی صورت آوا زوم‌ کردم‌ و با نفرت به رنگ موی جدیدش نگاه کردم و لب زدم _دختره

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 149

    ازون جایی که نمی‌خواستم شرط و ببازم و الکی سوال کنم و گفتم: _خب یه راهنمایی کن یکی از سوالام و کم کن   سرش و آورد جلو و با حرص تو چشماش خیره بهم گفت: _رو مخه!   چشمام گرد شد و شکم به یقیین تبدیل شد _منو میگی؟!   سرش و برد عقب _آره خب تو

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 148

    ×××     کلافه برای این که نارضایتیش و ازین بازی برای بار هزارم نشون بده همین طور‌ که رو کاناپه دراز کشیده بود و نگاهش به سقف بود خیلی ریلکس گفت: _جیکوب!؟   مات زده نگاهش کردم و غر زدم: _ای بابا تو از کجا میفهمی این قدر سریع؟! حداقل ده تا سوال ازم بپرس دلم خوش

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 147

    ×××     با حرص کتاب روبه روم و بستم کلافه از جام بلند شدم و نگاهم و به فرزان دادم‌ که رو کاناپه نشسته بود و با اون عینک‌ مطالعه ای که از نظر من خیلی بهش میومد در حال کتاب خوندن بود! منم مثل خودش کرده بود هر روز خدا از عید به این ور که

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 146

    _همه چی دست ماست آوا این که تو فقیر به دنیا بیای یا تو خانواده بد به دنیا بیای جای اشتباهی به دنیا بیای شاید دستت نباشه اما بعدش هر چی پیش اومد دست خودت… این زندگیا و خودمون انتخاب کردیم یادمه مادرم می‌گفت قبل این که به این دنیا بیایم خدا به هممون حق انتخاب داده و

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 145

    جوابی نداد که نگاهم و به نیم رخش دادم _خب بیا یه سوال تو بپرس یه سوال من   بدون این که نگاهم کن بی حوصله لب زد _من همه چیو بابت تو میدونم!   _خب خدارو شکر… من می‌پرسم   بازم سکوت و این بار اخمام رفت توهم و پرو ادامه دادم _میگن سکوت نشانه رضایت…  

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 144

    خودم و عقب کشیدم‌ _من این طوری حرفم‌ نمیاد   _واقعا چیزیم هست بتونه تورو لال کنه!   اخمی کردم که نیشخندی زدو ادامه داد _لازم‌ به‌ ذکر بگم بین من و تو هیچی نیست پس نیاز نیست این طوری هول کنی و منم آدمی‌ نیستم بخوام…   پریدم کسط حرفای مسخرش _خیله خب بابا   سری تکون

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 143

    _باشه بابا باشه ولی از من میشنوی یه دو سه ماهی ازش فاصله بگیر پر پاچت و نگیره!   پوف کلافه‌ ای کشیدم که خودش ادامه داد _نه خدایی برو ببین‌ چشه ش   _گفت سمتش نرم   دوباره صدای خندش به گوشم رسید که عصبی تماسو قطع‌ کردم‌ و این بار از جام‌ بلند شدم و مصمم‌

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 142

    _نمیخوام بهت تجاوز کنم‌ که بدبخت داری میسوزی در بیار شلوارتو!     خواستم باز کارم و ادامه بدم که دستم و محکم تر گرفت و من و کشید سمت خودش و از لای دندونای قفل شدش گفت: _نمیخواد…!     چشمام گرد شد و تو صورت عصبیش خیره موندم تا حالا این قدر عصبی ندیده بودمش چشماش

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 141

    ×××   آوا   دست زیر چونم گذاشته بودم و کلافه از بیکار بودنم نگاهی به فرزان انداختم که سرش تو گوشیش بود وَ رو کاناپه خیلی رسمی انگار که تو مهمونی باشه نشسته بود… بی هوا از جام بلند شدم و سمتش قدم برداشتم و از پشت گوشیش و از دستش کشیدم که صدای معترض و کلافش

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 140

    ×××     جاوید*   صدای باز شدن در اتاق و پخش شدن نور باعث شد چشمام‌ و باز کنم و نگاهم و به ژیلا که با لباس تمام پولکش وارد اتاق شد بدم چشمای بازم و که دید گفت: _نمی‌خوای بیای تو جمع تا یک ساعت دیگه کمتر سال تحویل ها   _سرم واقعا درد میکنه چشمام

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 139

    با ناباوری خیره بودم به آدمی که تو ذهنم ستایشش می‌کردم به خاطر بی نیازیش از بقیه آدما و اراده ای که داشت ولی الان وقتی این طوری حرف میزد و غم درونیش که خیلیم کهنه بود و بروز میداد می‌تونستم‌ بگم هیچ آدمی خالی از درد و غم نیست   نمی‌دونستم به آدمی‌ که همیشه حرفاش با

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 138

    ×××     نگاه خیرم به صفحه تلویزیون بود که دقایق پایانی و نشون میداد و من جدا از این که اصلا هیچ کدوم از حرفای مجری و نمی‌شنیدم و نمی‌فهمیدم فقط نگاهم به دقیقه شمار تلویزیون بود که صدای پایی توجهم و جلب کرد! نگاهم و دادم به فرزانی که مثل همیشه اتو کشیده و تمیز بود

ادامه مطلب ...